(69) قدرت مااادر

عکس گرفته شده توسط اینجانب...

وقتی که با مادر جان رفتم در دشت و صحرا چون معتقد بود خطرناکه تنها بمونم خونه...

آره دیگه...اینست قدرت مامان ها!

 

 

 

مهرآ :) ۲ نظر

(68)قرنطینه شکنی

این روزا حتی بیشتر از سلام از کلمه ی قرنطینه استفاده میکنم...

نمیدونم شاید میخوام یادم بمونه چه دوران غریبی رو گذروندیم!

____________

مامان میگه دیگه خسته شدم میخوام برم بیرون...

خونه و اینا نه! میخوام بزنم به در و دشت!

...

میفهممش...منم دلم برای طبیعت تنگه...ولی مخالف اکید قرنظینه شکنی ام!

حالا میگه خواستی بیا نخواستی نیا...

نمیرم...

بعد از این همه فکر کنم بهتره چند ساعتی دور باشیم از هم!

آخه نمیدونین که...

من و مامان سنگ چخماخیم(flint) تو این روزا...

از بغل هم رد میشیم جرقه پرتاب میکنیم!

_____________

پی اس: بالاخره shining رو دیدم...

جلوه های ویژه درسته اون موقع اونقدر پیشرفت نکرده بوه...

ولی بی امکانات قلبم رو به تپش انداخت این فیلم!

مهرآ :) ۲ نظر

(67)صلح با قرنطینه

بعد از...چند روز شده؟ بیشتر از یه ماهه...

بعد از بیشتر از یه ماه قرنطینه، انگار دیگه کم کم باهاش به صلح رسیدم!

دیگه برام مهم نیست بیرون نرم...کافه ها و رستورانا هم که بسته ان اصلا...

واسه هر کی هم دلم تنگ شه، یه تماس تصویری و خوبی چه خبر و تامام...

البته که دلم پیتزا و چیز برگر و اوووف علی الخصوص ازون ساندویچای کثیف ال ای میخواد!

ولی خب بدونِ اونا هم سر میشه...

یه نظمی دادم به روزام که خودمم در عجبم...

این هفته ی آخر هر روز صبح پیاده روی و دوی صبحانه داشتم...

با رعایت نکات بهداشتی و الکل و فاصله گذاری اجتماعی و این الم شنگه ها!

با این توخونه موندن ها وزن که کم نمیکنم، حداقل اینجوری اضافه هم نمیکنم!

خلاصه بعدشم قهوه و نون پنیرمو میخورم میرم سر درسای کلاس زبان آنلاین!

آخر شبا هم با خانواده میشینیم پای فیلم های هالیوودی....

خلاصه که از نظر من این دوران پسندیده شده...

ولی میدونین؟ مطمئنم تو همین روزایی که من باهاش به صلح رسیدم، تموم میشه قرنطینه و باز منم و بی برنامگی و دویدن دنبال کارهام و نداشتنِ وقت واسه فیلمام:(

مهرآ :) ۲ نظر

(66)شاذه

شاذه بانو قدم گذاشته روی تخم چشم بلاگ بیان...

حس میکنم حالا منم بیشتر از اینا قراره گذرم بیوفته به اینجا...خونه ی قدیمی...

مهرآ :) ۱ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان