(56)ماجرای FIRST صعودِ من تا PEAK (پارت2)+عکس

(پارت1)

خب...کجا بودیم؟!

تا اونجا گفتم که دیدم یه لواشک دوست دیگه هم به جز من تو گروه هست...

خلاصه که از همون لواشک دست سازه و یکم هم لواشک کیوی گرفتیم و برگشتیم تو اتوبوس...

آقای غلامی با لواشکاش قسمت جلویی اتوبوس رو ساپورت کرد، منم کیویَ رو دادم بابا تا به دور و بریامون تعارف کنه!

 

آقای فکور، پشتِ سرِ بابا نشسته بود که بعد از تعارف لواشک یکم براش سوال پیش اومده بود که چیه و از کجا گرفتین و اینا؟! منم که صدام بلند، تند تند داشتم براش توضیح میدادم...

و مثل اینکه جلوییا شنیده بودن و دوست داشتن امتحانش کنن....منتها من تعارف نکرده بودم!

عاخه تو راه برگشت یکی از خانوما داشت راجع به لواشک و اینا حرف میزد و منم گوشام تیز شده بود که همون موقع آقای غلامی گفت: کیوی هم داشت که ما نخریدیم...ولی بعضیا خریدن!

بعدم با ابرو به من اشاره کرد... خو به من چه؟! خودشون داشتن واسه همین تعارف نکردم!

 

گفتم آقای فکور... حدودا پنجاه شصت سال شونه... ویژگی جالبش از نظر من تماسای تموم نشدنیشون با اشخاص مختلفه!

یعنی بدون اغراق، از لحظۀ اول تا آخرین لحظه داشتن موقعیت رو برای افرادی مجهول توضیح میدادن...

 

مثلا همون اول که سوار شدن با یکی تماس گرفتن و اعلام کردن که الان دو دقیقه است که سوار اتوبوس شدن...

بلافاصله با شخص دیگه ای تماس گرفتن و اعلام کردن که تا ایکس دقیقه دیگه راه میوفتیم به مقصد همدان...

بعد به یکی دیگه زنگ زدن که من تا جمعه اهواز نیستم و دارم میرم فلان جا...

و همین منوال بود تا وقتی برگشتیم! منم هر بار با یه لبخندِ معنا دار به بابا نگاه میکردم که اونم میگفت:مسخره نکن!!

 

اینم گذشت و باز من به آهنگام رو آوردم...اینبار لیلیِ سینا حجازی:

 

تقریبا ساعت یک و نیم دو بود که رسیدیم به یه شهر...اول شهر یه تابلوی بزرگ زده بود که به شهرِ فلان خوش آمدید! اما من داشتم تابلوی زیریش رو میخوندم واسه همین متوجه اسمِ شهر نشدم...اما رو تابلوی زیری نوشته بود "انتهای حوضه استحفاظی شهر ملایر"... منم نمیدونستم تو چه شهری هستیم!

به بابا گفتم تو یه کتاب(پسران بد) خوندم که "ملایر یعنی آتش روی کوه چون مردم ملایر از زمانهای قبل روی کوه آتیش هایی میدیدن و معتقد بودن جن ها اونارو روشن میکنن!"

 

داشتیم در همین مورد صحبت میکردیم که اعلام کردن واسه نهار می ایستیم...

همه نهارامونو بردیم و زیر آلاچیق نشستیم خوردیم...و تازه اونجا بود که فهمیدم چقدررر همه با هم صمیمی ان! اونقد که غذاهارو کامل با هم خوردیم!

منم یه ماتینا( ملقب به تخم شربتی یا تخم غورباقه) دست ساز درست کرده بودم با طعم گلاب و نسترن...که اونم با هم خوردیم!

 

اول به آقای نظری و خانم لطیفی تعارف کردم... آقای نظری با شوخی گفت: خوبه ولی شکرش زیاده و اگه آبلیمو داشت بهتر بود، که خانم لطیفی ازون ور گفت:فربد اذیتش نکن، خیلیم خوبه!!!

البته خانم معصومیم خوب بودنشو تایید کرد ها! 

این خانم معصومی بسیار دوست داشتنیه وکلی هم شبیه به منهlaugh

 

خلاصه که نهار هم تموم شد و پیش رفتیم به سوی همدان که دیگه صعودمون رو داشته باشیم!

و یه نکته ی جالب...موقع خروج از همون شهر مجهول الهویه متوجه شدم که تابلوهای شهرو برعکس چسبوندن...چون آخرِ شهر یه تابلو بود که زده بودن که "آغاز حوضه استحفاظی شهر ملایر"

 

اینم از عکسا:

 

این مسیری که رفتیم:

تقریبا اولای راه، عکس از مستر نظری:

خونه باغی که شب دوم رفتیم:

به قول مستر عطار:پاییز و بهار در کنار هم

 

باقی ماجرا در پست های بعدی:)

مهرآ :) ۰ نظر

(55)ماجرای FIRST صعودِ من تا PEAK (پارت1)

همونجور که توی تیتر پیداست، برای اولین بار صعود به قله داشتم...
از قله های کوچیکم شروع نکردم تازه...یهو رفتم 3580 متریشو فتح کردم...
البته باور کنید اولش نمیدونستم اینقد بلنده...گفتم برم کوه بِنَوَردم بلکه فکرم باز شه!
 
ولی تجربۀ محشری بود...
از اون خاطره های دوستداشتنی شد برام...
واسه همین کلی فکر کردم تا به بهترین شکل این خاطره رو ثبت کنم...
تموم لحظات صعود، سقوط، دورهمی ها و بازی هارو مرور کردم و دلم نیومد گلچین کنم!
عکس و اینا هم به محض اینکه به دستم برسه و از فیلتر های امیتی عبور کنه حتما آپلود میکنم....
 
 
این شما و اینم ماجرای اولین صعودِ من به قلۀ یخچالِ صاحب!
 
چند وقتی بود هوای کوهنوردی زده بود به سرم...
و چی بهتر بود از گروه کوهنوردیِ نظام مهندسی...
چون هم بابا میتونست با خودش یه عضو مهمان ببره، و هم اینکه برنامَشون نزدیک بود...
البته من نه میدونستم کیا میان و نه میدونستم کجا میرن و نه آمادگی جسمانی داشتم...
فقط اصرار پشت اصرار که من میخوام بیام کوهنوردی...
 
مامان و بابا رضایت دادن و من هم شروع کردم به بستن کوله...
هِی هم دست به دامن نت میشدم که "واسه کوهنوردی چیا ببرم؟" و "چه غذایی ببرم؟" و ازین جور سوالا...
 
شبِ سه شنبه از فرط هیجان نتونستم درست و حسابی بخوابم و صبحم با اولین زنگِ ساعت از جا پریدم!
حرکت شیش صبحِ چهارشنبه بود...ما هم تندی آژانس گرفتیم و پیش به سوی قرارگاه که یه وقت جا نمونیم...
 
تقریبا جزء اولین نفرهایی بودیم که رسیدیم و به جز ما چندتا آقای دیگه اونجا بودن که من نمیشناختمشون(وطبیعتا باید همینطور میبود!!!)
حتی الان هم که فکر میکنم درست یادم نمیاد کیا بودن...ولی گمونم یکیشون آقای قدسی بود و اون یکی هم آقای ممبینی...و فکـــــر کنم یکیشونم آقای عطار بود...
 
بابا از همون اول شروع کرد سلام و علیک کردن و منم با وجود تعجب بسیار به سلام و علیک کردن پرداختم....
به هر کی سلام میکردم، رو به بابا میگفت:دخترته مهندس؟
حالا انگار من خودم زبون نداشتم که خودمو معرفی کنم!
 
بالاخره نشستیم تو اتوبوس تا بقیه هم برسن...و تازه هر کی هم میومد باید یه لبخند میزدم و مثل بچه های خوب سلام میکردم...
صدای پس زمینۀ این لحظات، صدای آقای عطار بود که بر حسب مسئولیتش، یعنی هماهنگ کردن گروه، هِی تو راهرو قدم میزد و با افرادی که نیومده بودن تماس میگرفت و هر بار هم بعد از قطع تماس، وضعیت افراد غایب رو برای بقیه شرح میداد...
 
منم که شب درست نخوابیده بودم و حوصلۀ فضا رو نداشتم، هندزفری رو از کوله درآوردم و چشمامو بستم و گوش سپردم به آهنگ باحالِ آهسته آهسته از علی زند وکیلی!
 
تو حال خودم بودم که بابا زدسر شونه ام...تا چشمامو باز کردم یه خانومی رو جلوم دیدم...
بابا معرفی کرد که خانوم معصومیه و خب چون مامان دربارش بهم گفته بود، با یه حس آشناییِ خفیف سلام کردم و گفتم که مامان بشون سلام رسوندن...بعد هم دوباره به وضعیت قبلیم برگشتم...
 
تقریبا تا ملایر همین وضع بود و فقط یه بار عوارضی خرم آباد پیاده شدیم محض دشوری و چای و اینا...
منم رفتم یه کاپوچینو بگیرم، روشن شم، ولی وقتی برگشتم پیش بابا دیدم داره با همون آقای هماهنگ کننده حرف میزنه...
تا رسیدم پیششون بابا رو من گفت:مهندس عطار اند!
و منم سرمو محض اعلام خوشوقتی تکون دادم! البته چون حواسم اونجا نبود تا کلی فکر میکردم فامیلشون طاهریهlaugh
 
در اصل آقای عطار پنجمین فردی بود که رسما شناختمش..بابا همون اول آقای قدسی، سرپرست گروه رو معرفی کرد بهم...که با وجود اینکه بیش از هفتاد سال داشتن ولی ماشالله خوب تر و فرز بودن!
آقای نظری و خانم لطیفی رو هم نشون داده بود بهم...چون این زوج رو از قبلش میشناختم و شنیده بودم به معنای واقعی کوهنورد اند!
 
یه بار دیگه هم بروجرد توقف داشتیم...
من دوییدم تو سوپری لواشک و اینا بگیرم...فکر کردم تنها کسی ام که واسه خرید لواشک اینقدر هیجان داره!
داشتم فکر میکردم که کدومو انتخاب کنم! که یه صدایی از پشت سرم گفت:از اولیه بردار، دست سازه...خوشمزه اس!
یکم شوک شدم...نه که خیلی یهویی بود...
بی اونکه سرمو بیارم بالا پرسیدم:مگه بقیشون نیستن؟
آقاهه هم با اندکی تعجب جواب داد:ها؟نمیدوونم! تست کن ببین!
پنج مین بعد بابا اومد تو مغازه و با همون آقاهه سلام کرد...که فهمیدم عضو گروهه و من تنها فرد گروه نیستم که در پیِ لواشکه!
 
آقای غلامی(یعنی همین آقایی که پیِ لواشک بود) از افراد شوخ و شادِ گروه بود... که البته منم وقتی خوب با گروه مَچ شدم از همین دسته افراد شدم، منتها با سنی تقریبا نصفِ میانگین سن باقیِ اعضای گروه!
 
(پارت2)
 
باقی ماجرا، به زودی، در قسمت های بعدی:)
مهرآ :) ۰ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان