(40)تو باروون که رفتیم:)))
یه خانواده شدیدا پایه
همخوانی با آهنگای سینا حجازی
هوای یخ و بارون و زمینای پره آبِ پارک
جیغ و داد و لیز خوردن روی سرسره های خیس
...
عشق ترین لحظه های دنیارو میسازه:)
+:ساعت یازده و پنجاه و سه دیقه ی نیمه شب بود، جلوی بوفه ایستاده بودیم،
یه دختری اومد گفت:ببخشید عاقا بیسکوییت خواستم:|
داشتم میخندیدم که خب چیکارت کنه که بیسکوییت خواستی خب!
بعد یهو دو-سه تا پسر از اونطرف اومدن و یکیشون بلند گفت:سلااام عشششقم!!!
بعد همین "بیسکوییت خواستم" عه دویید رفت تو بغلش!
بعد من:/
بازم من:\
هم چنان من:|
اضافه نوشت:عاقا لازم به ذکره که...باید پسره رو میدیدییین:دی(البته از دور برد پیت!! بودا...شاید از نزدیک درپیت میبود مثلا!!:)