(142) دایی حاجی، دایی خیلی‌ها نبود.

برای دایی حاجی، که سال‌ها برای همه، فقط دایی حاجی بود... و به اسم دیگه‌ای حتی جواب نمی‌داد.

دایی من نبود.... دایی خیلی‌های دیگه هم نبود... ولی مگه نسبت خونی چقدر مهمه، در برابر خاطراتی که آدم‌ها رو به هم وصل می‌کنند؟

 

امروز روز سنگینی بود و نه فقط به خاطر سنگینی باورکردن مردن یک آدم دوست‌داشتنی، که مرگ طبیعی‌ترین اتفاق جهانه!

بلکه به خاطر سِیلی از خاطرات، که شبیه سیلی، توی صورت آدم می‌خورد، با راه رفتن بین تمام سنگ‌های مشکی و سفید، توی اون قطعه‌ی صد متری خانوادگی... و چه نعمتی بود کرونا، که اجازه نداد باور کنیم چه همه آدم‌هایی که عزیز بودن ولی دور، دیگه توی خونه‌هاشون و کنار خانواده‌هاشون نیستند و فقط "رفت و آمد‌ها کم شده".

 و چه نعمتی بود بچه‌ حساب شدن، وقتی که میشد مرگ رو پیچوند و به جای دیدن گذاشتن کوهی از خاطره‌، زیر دو وجب خاک، با باقی بچه‌ها توی حیاط توپ بازی و بعدتر ورق بازی کرد.

 

***

به فینگیل گفتم: گرم‌مون نمیشه نگران نباش... قبرستونش همه اش سایه‌بون داره... جای قشنگیه، روی صخره دقیقا بالای رودخونه است.

و اون که الان دیگه ده سالش شده، گفت: خوش به حالشون.

فکر کردم: خوش به حال مرده‌ها؟

 

امروز که رفتم اونجا، من دیگه ده سالم نبود و از آخرین باری که اونجا پا گذاشته بودم، چهارده پونزده سال گذشته بود و دیگه قبرستونش جای قشنگی نبود... و هیچ رودخونه‌ای نبود و هیچ سایه‌ای نبود... فقط میل شدید به بغل کردن آدم‌هایی بود که می‌دونستم زندگیشون به دایی حاجی بند بوده و دلم می‌خواست راهی پیدا می‌کردم که بهشون باور بدم که داستان‌شون اینجا قرار نیست تموم بشه و شاید بند ناف بچه‌ی کوچولویی که دقیقا یک هفته‌ بعد از رفتن پدربزرگش قراره متولد بشه، طنابی باشه برای برگردوندن تک‌تک‌شون به این زندگی.

***

مامان میگه: گریه کن... اشک بریز حالت خوب میشه!

میگم: نگران نباش، شاید بلد نیستم اشک بریزم ولی خون دماغ که بلدم بشم.

میگه: ولی خون دماغم که نشدی...

نمیدونه من دو روزه دارم از توک انگشت‌هام اشک می‌ریزم.

 

مهرآ :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان