پارت1:
امروز در صدد رفتن به کتابخانه برآمدندی و بسیار هیجان انگیزانه بودندی...
که ناگه آسمان و زمین بر بگشتندی و مادر جانمان و پدر جانشان مخالفت بکردندی...
در جمله،
سر افکنده شدندی و به سوی منزل روانه گشتندی و فی الطریق برای کتابخانه مرکزی دستی به نشانه ی "بای بای"بجنبانیدندی!!!
*عاقا تقصیر آقای عبدیه!امروز داشت "نثر بیهقی طوری"حرف میزد سر کلاس!دو نقطه دی*
+اومدیم خونه و بنده تا همین یکم پیش غش کردم از خستگی!!خوابِ کتابخونه بود به نوعی!باشد روزی دیگر...
++مادر جان میگه من کی مخالفت بکردمدی؟! فقط گفتم کسی نیست برت گردونه خونه و اذیت میشی و اینا!:)
پارت 2:
نشستیم داریم حرف میزنیم،"فینگیل"با کالسکه اش اومده پیشمون،
به داخل کالسکه اشاره میکنه میگه:بَتَنی بدار(بستنی بردار)!
یه بستنی برداشتم!!! داشتم نگاش میکردم ببینم دقیقا چه مدل بستنی ایه!!!:/
میگه:بوهور دیگه( بخور دیگه)!
خلاصه هر کدوممون یه بستنی برداشتیم و با کلی ادا خوردیمشون!!!!
دوباره بستنی تعارف کرد، مام گفتیم دستشو رد نکنین، یکی دیگه برداشتیم...
تقریبا وسطای بستنی بودیم که شروع کرد جیغ زدن که:نهورینش...نهورششش...بتنیام تموم شد!( خودتون میتونین ترجمه کنین دیگه:دی)
خواهر جان سریع بستنیه نصفشو گذاشت تو کالسکه، اما فینگیل به جای آروم شدن زد زیر گریه!
بش میگم:چته؟!
با گریه میگه:کالسکه ام کثیف شد!!!:|
و در نهایت اینکه:مچل شدگانیم!!!