(47)میگ میگ...به سوی اصفهان:))

طی یه سفر خیلی یهویی فردا داریم میریم اصفهان...!

و از اون یهویی تَرِش اینه که فرداش برمیگردیم...!

و خب خیلیم واضحه که چرا ناگهان طوری،

 تصمیم گرفتم درباره اصفهان بنویسم...


خانواده ی مادری من بعد جنگ مهاجرت میکنن اصفهان و اونجا موندگار میشن...

از طرف دیگه، تنها عمه ام هم اونجا ازدواج کرده بود و همونجا زندگی می کرد دیگه...

همین شد که من از بچگی خیلی زیاد با اصفهان و اصفهانی ها در ارتباط بودم...

ولی اون موقع ها کلِ اصفهان واسه من غوره های خونه های مادربزرگ بود، که تا دلم واسه بابام تنگ میشد، یه خوشه اش رو میداد دستم... و همینطور لواشکای ترشِ مادربزرگ ساز که عشق من بودن:پی

یا حتی قایم موشک بازی کردن با پسرخاله های دو قلوم که آخرشم نمیفهمیدم کدومشونو پیدا کردم و کدومشون سُک سُک کرده....خیلی اذیتم میکردن بی ادبا:/

آ...یادم اومد...یه چیز دیگه هم بود که اون موقع ها با شنیدن اصفهان تو ذهنم شکل میگرفت... روستای مادربزرگ مامانم اینا...یه روستای جالب و خوشکل و خوش آب و هوایی بود و هست که نگو...البته مادربزرگ مامان دیگه اونجا زندگی نمیکرد ها... ولی خب یه سری فامیلای دور بودن اونجا که ما هم به بهونه سر زدن به اونا شهرو ول میکردیم و حمله به طرف طبیعت روستایی...خیلی خوب بود اصلا:دی

وقتی مدرسه ام شروع شد، رفت و آمد ما هم به اصفهان کم شد...بعد از فوت پدربزرگ و بعدم عمه و بعدشم دایی (روحشون شاد:))) دیگه خیلی به ندرت میرفتیم...

ولی از اونجا که ما بزرگتر شده بودیم و میفهمیدیم تاریخ و موزه چیه، هر بار، حتی اگه دو سه روز اونجا بودیم، بازم یک یا دو روزو میذاشتیم واسه دیدن جاهای تاریخی...

آخه من و خانواده معتقدیم سفر یعنی تاریخ...سفر یعنی طبیعت...که یکی دیگه از علتای کم شدن رفت و آمدا هم همین بود! چون هر بار باید به همه فامیل سر میزدیم...چقدر صله ارحام دیگه؟!:)

اصفهان شهریِ که از در و دیوارش تاریخ می ریزه...مثل شیراز...مثل تبریز حتی...واسه من ای که الان بزرگ شدم و میدونم که عاشق هنر و طبیعت و تاریخ و فرهنگم...حقیقتاً سفر اصفهان، سفر خیلی هیجان انگیزیه...

و الانم شدیدا لبریز از هیجان ام چون قرارِ یه بُعد فرهنگی-هنری واقعا زیبا از اصفهان رو ببینم...

اولین عکسی که ازش گرفتمُ حتما تو همین پست یا پست بعدی میذارم:)))


+مثل مامانا شدم این چند روز...صبح قبل از امتحان، مرغامو گذاشتم رو گاز که بپزه...وقتی هم رسیدم خونه تند تند لباس عوض کردم و دستامو شستم و ایستادم پای گاز...تازه کنار غذای اصلی، با آب مرغ سوپ هم درست کردم...!!

خواهر کوچیکه میگه بقیه رفتارت هم مثل مامان شده...عجبا!!:))


++این پست از پستای دوستداشتنیه منه...ولی چون مربوط به طفولیتِ اینجاس، بازخورد زیادی نداشت...خوشحال میشم اگه شما هم دوستش بدارین و جمله های خاصّ خودتون رو یادگاری بذارید;))

مهرآ :)
Jenifer
Hey very interesting blog!
fatemeh .m
قدمت به چشم
بازم تشریف بیار :)

تچکر و اینا:)

Poker Face
به به به نصف جهان خوش اومدین:)) صفا اوردین:))
روزهای خوبی رو ارزومندم:)) یه روز؟همش یه روز؟

مرسی مرسی...ولی بوخودا نشد بیام:)))

بابا من اونقده اومدم اصفهان که نگو;)

میرزا ...
به به!
مقدم شما را به نیمۀ جهان گرامی می داریم :)
حواسدون هم به مغازۀ اول میدونی امام باشه :)

با تچکر میرزا:)

حالا این دفعه که ناکام موندم از اومدن...ولی دفعۀ بعد حتما حواسمو میدم بهش:دی

** سیلاک **
ان شا الله خوش بگذره ، اصفهان رو دوست دارم :)))

منم دوسش دارم ولی خب نشد که برم!:)

مجتبی مطوری
خوش بگذره(:

نرفتم که:)

💖 miss fatemeh 💖
خوش بگذره ایشاالله :)
از طرف ما هم خوش باشین ^^

متاسفانه کنسل شد...ایشالا دفعه بعد...
ممنون:)

خانوم شین
سفر بی خطر

خوش بگذره:)

یه چیز درِ گوشی...به خاطر امتحانا نذاشتن برم:(

ولی کلا ممنون:)

زهرا هستم
مرسی ک ما از تاریخ فقط لاهیجان رفتنشو بلدیم ولاغیر :|
فکر کنم در زمان کهولت سن برم شیراز و اصفهان با چشمم ببینم اینقدر تعریف تمجدیداشو نبینم و نشنوم :|
تازه تبریز ک جای خود داره ک اصالتمه

من تعریف لاهیجانم زیاد شنیدم ولی فقط از کنارش عبور کردیم!در همین حد یعنی!:)

مسافرت تو پیری خیلی کیف میده:دی
تبریز خیلی خوبه;)

پرتقالِ دیوانه
عه پیشاپیش خوشامد میگم ورودتو به شهرمون:))) کاشکی بیشتر میموندی..

با تچّکُر:))) این یه روزه، اسماً یه روزه...وگرنه خیلی پر باره...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان