(90) دو پیس ملاتونین

ساعت دو و کمی گذشته از نیمه شب...

از اتاقی با دیوار های کاغذی مینویسم براتون!

(الکی مثلا...بقیه اش رو گذاشتم تو ادامه مطلب:)

(دوست داشتم چونکه:)

مهرآ :) ادامه مطلب ۲ نظر

(89)سقوط؟

حقیقتا من هیچ وقت نمره برام مهم نبوده...ولی هیچوقت هم اینقدر به سقوط نزدیک نبودم...

شب و روزام روی هواست و استرس قشنگ وجودمو فرا گرفته...

فقط دارم میخونم...و فیلم میبینم البته:)

بعد مثل ربات ها میرم سر امتحان...چهار تا چیزی که یادمه رو مینویسم و میام بیرون...

و اگر بعد از امتحان ساده ترین سوال ممکن از اون مبحث رو ازم بپرسین، قطعا نمیتونم جوابتون رو بدم...

 

این شرایطی که دارم، همیشه کابوسه من بوده!

 

جمله ای که این روزا به خودم میگم اینه که "فقط پاس شو!"

و به خودم امیدواری میدم که به محض تموم کردن آخرین امتحان دمم رو بردارم و با بیشترین سرعت ممکن فرار کنم:)

 

در نهایت اضافه میکنم که...

گاد بلس اِ‌‌‌‌مِر‌‌‌‌‌‌یکا...!

مهرآ :) ۲ نظر

(88)ژورنال

وقتی که ده سالم بود تصمیم گرفتم خاطره بنویسم...چرا واقعا؟ یادم نیست...

ولی یادمه اولین روز عید شروع به نوشتن کردم و اولین خاطره ای که ثبت شد این مدلی بود که "امروز بعد از سال تحویل رفتیم خونه ی پدربزرگ که خیلی خوش گذشت بعد با فلانی ها رفتیم خونه ی بهمانی و بهمانی پریم، بعد ما برگشتیم خونه و بعد از ناهار رفتیم خونه ی یه بهمانی دیگه و..." و خلاصه تا چند روزی به همین منوال بود خاطراتم...

ولی اون سال توی همون دو هفته ی نوروز چند تا عروسی دعوت بودیم که خداروشکر از نوشتن مکررات نجاتم دادن.

 

یادمه که خوب و بد همه چی رو مینوشتم و گاهی وقتا خنده دار هم میشد چون بلافاصله بعد از یه صفحه غر و اعصاب خوردی یهو نوشته بودم ولی امروز خیلییی خووب بود:)

 

چند سال بعد تصمیم گرفتم نوشته هامو یکم خوشگل تر کنم...خودکار رنگی و منظم و شکلک های به جا و...

همه اش هم به این خاطر بود که یه دفتر خیلی خیلی قشنگ خریده بودم همچین آبی و براق و فول العاده(هنوزم به نظرم فوق العاده است:)

اون دفتر رسید به دوران پایانی دبیرستان و کنکورم...و طبیعتا مشخص میشه که دیگه یاد گرفته بودم هر روز هر روز ننویسم...مثلا ماهی یکی دو تا صفحه داشتم...فقط چیزای مهم!

اینو میدونم چرا...

چونکه نمیخواستم به اتفاقات کوچیکی که توی روزهام افتاده خیلی زیاد فکر کنم در حدی که یه نوشته ی تمیز ازش دربیاد...ارزش گذاری میکردم روزهامو...که به نظر خودم کار خوبی هم بود...

 

اخیرا طی یک واکنشی همه ی کمد هامو ریختم بیرون و همه ی خاطرات مرور شد و یه چندسالیش به معنای واقعی حذف شد...فقط دو تا دفتر آخرم رو نگهداشتم و تصمیم گرفتم به گذشته برنگردم و حتی به مغزم اجازه بدم که فراموشش کنه...

 

الان هم هنوز مینویسم ولی نه دیگه مثل قبل...الان دفتری دارم برای ایده ها و فکر های قابل پرورش...فقط وقتی مینویسم که بدونم لازمه روزی برگردم و این یادداشت هارو مرور کنم...یا اینکه مینویسم‌ تا یادم بمونه چطور از فلان حال خراب نجات دادم خودمو یا به چه امیدی فلان روز دوباره سر پا شدم...

 

بعد از همه ی این تعاریف میخوام بگم که نوشتن از نظر من به معنای حیات و زنده بودنه...

اگر روزی ننویسم (یعنی هیچیه هیچی...حتی یک خط) قطعا باید اون روز رو از روزهای عمرم کم کنم...

 

پی اس: از این که قلباً هنوز پنج شیش سالمه تعجبی نیست:)

مهرآ :) ۵ نظر

(86) آخر شبی...

اگه ۱۲ شب نیمه‌شبه، پس  ۶ صبح حدودا آخرشب محسوب میشه:)

 

داشتم کامنت‌های قدیمی پست‌های اولمو نگاه می‌کردم...یه کامنت گرفته‌بودم بر این مبحث که از اموجی و دو نقطه پرانتز و اینا استفاده نکن که مطالبت حرفه‌ای‌تر باشه!

شما ذاتا تا حالا دیدین من اینجا مطلب حرفه‌ای بذارم؟:))

 

دلم می‌خواد یه لیبل بچسبونم رو پیشونیم که روش نوشته:

دونت تاچ...نات فور سیل

یعنی که دست نزنید و برای فروش نیست و این حرفا!

فینگیلیش برعکس رو چی صدا می زنیم؟ انگارسی؟ انگرشین؟

 

داشتم فکر می‌کردم...من همین که کتابی رو می‌خونم و توی کتابه شخصیت‌هاش با هم در ارتباطن، انرژی اجتماعیم کم میشه:)

واقعا چه انتظاری از من دارن مردم؟:)))

" امروز کتاب خوندم...نمیام بیرون دیگه نمیتونم...اصرارم نکن عه":)

 

اینستای عزیزم رو دی اکتیو کردم...اتفاقات خوبی اخیرا توش نمی‌افتاد...دیگه طاقت ندارم:")

 

مهرآ :) ۴ نظر

(87) به ماشین نگاه میکنم و آه میکشم...!

دما ۴۰ درجه ی ناقابله

کوله ام بسیار سنگینه

خیلی هم دیرم شده

ولی خب ده تا خیابونه فقط...

+ماشین خونه است؟ +آره

میدونم جا پارک پیدا نخواهم کرد

و تازه اپ دزدگیر ماشین رو هم ندارم

و اینکه بین خودمون باشه...تا حالا تنهای تنها رانندگی نکردم=]

دم در بر میگردم و به ماشین نگاه میکنم

چلچله آه میکشد!

منم همینطور!

گرمه:"(

 

توی مسیر تمام گنجشک ها دارن هلاک میشن...

تمام باغچه ها رو دارن آب میدن که نمیرن از گرما گل های پر طاقتشون...

ماشین ها داغ کردن...

آدما هم خسته و بی‌حوصله دارن زیر کوچکترین سایه ها حرکت میکنن.

چرا واقعا اینقدر گرمه؟

 

پی اس: الان فهمیدم عینکمو یادم رفته...نهههه...چشمااااانم....

 

پی اس پریم: برگشته بهم میگه نه آخه تو خیلی آروم و محجوب و سر به زیری!

دلم میخواست برگردم بهش بگم: گمشو بابا تا فکتو نیاوردم پایین...از مادر نزاییده کسی به من بگه محجوب و سر به زیر...یه فاکینگ درصد فکر کن از تو خوشم نمیاد که باهات حرف نمیزدم

+چند تا اموجی بد بد هم میذاشتم براش که بفهمه محجوب جد و آبادشه!

بعد دیدم نه نمیشه...از جد و آباد به هم میرسیم گل به خودی میشه...

خلاصه که فقط بلاکش کردم دلم خنک شه:)

 

مهرآ :) ۰ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان