(88)ژورنال

وقتی که ده سالم بود تصمیم گرفتم خاطره بنویسم...چرا واقعا؟ یادم نیست...

ولی یادمه اولین روز عید شروع به نوشتن کردم و اولین خاطره ای که ثبت شد این مدلی بود که "امروز بعد از سال تحویل رفتیم خونه ی پدربزرگ که خیلی خوش گذشت بعد با فلانی ها رفتیم خونه ی بهمانی و بهمانی پریم، بعد ما برگشتیم خونه و بعد از ناهار رفتیم خونه ی یه بهمانی دیگه و..." و خلاصه تا چند روزی به همین منوال بود خاطراتم...

ولی اون سال توی همون دو هفته ی نوروز چند تا عروسی دعوت بودیم که خداروشکر از نوشتن مکررات نجاتم دادن.

 

یادمه که خوب و بد همه چی رو مینوشتم و گاهی وقتا خنده دار هم میشد چون بلافاصله بعد از یه صفحه غر و اعصاب خوردی یهو نوشته بودم ولی امروز خیلییی خووب بود:)

 

چند سال بعد تصمیم گرفتم نوشته هامو یکم خوشگل تر کنم...خودکار رنگی و منظم و شکلک های به جا و...

همه اش هم به این خاطر بود که یه دفتر خیلی خیلی قشنگ خریده بودم همچین آبی و براق و فول العاده(هنوزم به نظرم فوق العاده است:)

اون دفتر رسید به دوران پایانی دبیرستان و کنکورم...و طبیعتا مشخص میشه که دیگه یاد گرفته بودم هر روز هر روز ننویسم...مثلا ماهی یکی دو تا صفحه داشتم...فقط چیزای مهم!

اینو میدونم چرا...

چونکه نمیخواستم به اتفاقات کوچیکی که توی روزهام افتاده خیلی زیاد فکر کنم در حدی که یه نوشته ی تمیز ازش دربیاد...ارزش گذاری میکردم روزهامو...که به نظر خودم کار خوبی هم بود...

 

اخیرا طی یک واکنشی همه ی کمد هامو ریختم بیرون و همه ی خاطرات مرور شد و یه چندسالیش به معنای واقعی حذف شد...فقط دو تا دفتر آخرم رو نگهداشتم و تصمیم گرفتم به گذشته برنگردم و حتی به مغزم اجازه بدم که فراموشش کنه...

 

الان هم هنوز مینویسم ولی نه دیگه مثل قبل...الان دفتری دارم برای ایده ها و فکر های قابل پرورش...فقط وقتی مینویسم که بدونم لازمه روزی برگردم و این یادداشت هارو مرور کنم...یا اینکه مینویسم‌ تا یادم بمونه چطور از فلان حال خراب نجات دادم خودمو یا به چه امیدی فلان روز دوباره سر پا شدم...

 

بعد از همه ی این تعاریف میخوام بگم که نوشتن از نظر من به معنای حیات و زنده بودنه...

اگر روزی ننویسم (یعنی هیچیه هیچی...حتی یک خط) قطعا باید اون روز رو از روزهای عمرم کم کنم...

 

پی اس: از این که قلباً هنوز پنج شیش سالمه تعجبی نیست:)

مهرآ :)
بانوچـه ⠀
هنوزم برام سواله چطور تونستم دفتر خاطراتای دوران نوجوانیمو بسوزونم...

من ورق ورق مچاله کردم انداختم دور...خیلی کیف داشت واقعا:))))

zynb am
جالب بود من اینقدر اندر مزیت خاطره نویسی خونده بودم ، تا حالا اصلا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم که باباع حالا اصلا لازم هست برگردم و جزئیات گذشته رو مرور کنم یا نه ؟؟ البته هنوزم یه چیزی ته دلم میگه باید خاطره نویسی به صورت جزئی نویسی روزانه رو حذف نکنم و خوبه . اما برهانی هم براش ندارم :)) شاید چون از بس خوندم که خوبه و خوبه رفته تو مغزم دیگه .. ولی این هم زاویه دید جالبی بود ، لایک .

مررسی:))

من گاها برمیگشتم میخوندم خاطراتمو...و میدیدم که واقعا چیزمفیدی توش پیدا نمیشه...واسه همین تغییر رویه دادم...ولی کلا خوبه...نوشتن نوشتنه...عالیه:))

Shazze Negarin
خیلی لطف داری عزیزم 😘

خواهش میکنم حقیقته🥰😁

Shazze Negarin
برای من خوندن و نوشتن خود زندگیه. خاطرات کم می‌نویسم. قصه بیشتر دوست دارم.

قصه های شما که اصلا عالیه😻

منم داستان پردازی دوست دارم خیلی ولی توی نوشتن و ادامه دادن و تموم کردن ایده ها هنوز موفقیتی کسب نکردم😂

BoBo
ایول
نوشتن خیلی خوووبه.
امیدوارم بچه‌های ما هم به این کار علاقه نشون بدن

خیلی خیلی:))))

مامان بابای منم چنین چیزی احتمالا در نظر داشتن که رفتن برام دفتر خاطرات گرفتن اون موقع...
"چطور جوری که بچمون نفهمه به نوشتن علاقه‌مند بارش بیاریم؟ براش دفتر خاطرات بگیریم که کم کم معتادش بشه": دی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان