(108)...مامان دوم

آرِن رو تو بغلم گرفتم و تازه گریه اش تموم شده،

سرشو چسبونده به سرم و زیر چشمی داره به ویدیویی که براشون گذاشتم نگاه میکنه...

 

سه قلو ها با هیجان دارن با آهنگی که پخش میشه میخونن و آیسان‌شون چشم از من برنمیداره تا تاییدم رو بگیره که داره درست میخونه...

 

محیا اونقدر آروم کلمات درس رو تکرار میکنه که خودش هم نمیشنوه صدای خودش رو ولی میدونم از همشون بهتر یادش گرفته...

 

دلسا یهو وسط خوندن میگه: آنتی من تورو خیلی دوست دارم...

 

و مهراد هم با چشمای اشکی نشسته که:

آنتی من تو رو دوست دارم، نمیرم کلاس اون یکی آنتی...

 

و من به نه تا بچه کوچولویی که کنارم نشستن و ایستادن نگاه میکنم که هر یکم یه بار، یکیشون به جای آنتی، مامان صدام میزنه...

 

و همچنان با ریتم آهنگ آرِن رو تکون میدم و تار های حنجره‌ام رو با نهایت قدرت به حرکت در میارم...

 

و البته سعی میکنم از خستگی نزنم زیر گریه:")

مهرآ :)
مها :)
چقدر عالی. درس دادن بچه ها خیلی سخت ولی قشنگه.
باید خیلی صبور باشی:)

دقیقا همینطوره که میگی...طاقت فرساست ولی در عین حال بچه ها خیلی صادق و یک رنگ ان و واقعا امید به زندگی آدم رو زیاد میکنن:))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان