(5)منه "سر" در "گم"

بعضی وقتا هست که "خود" آدم با "مغز"اش قهر میکنه...

هر چقدرم که "مغز" خواهش کنه، تمنا کنه، منت کشی کنه و..و..و.."خود" از موضع اش کوتاه نمیاد...

آدم نمیدونه به پیانوی "مغز" برقصه...یا به فلوت "خود"

اینجاس که دچار یه حالتی میشه به اسم"سردرگمی"


دچار یه حالتی شدم به اسم سردرگمی...

"مغز" ام یه هدف گذاشته واسه خودش و حاظره جونشو بده واسه رسیدن بهش...

"خود"ام لم داده رو مبل...میگه به من چه...هدف "مغز"عه...خودش بهش برسه...

یه ساعتایی مغز برنده میشه...

یه ساعتایی هم خود...

البته من طرفدار " مغز"ام...ولی لشکر دونفره ی ما نمیتونه "خود" رو از خر شیطون پیاده کنه...

برام دعا کنین بتونم "خود" رو قانع کنم با "مغز" راه بیاد و منم از سردرگمی دربیام...

سردرگمی خیلی بده...دوسش ندارم:(


+عکس این پست کار "خود" عه...هر چی "مغز" بهش گفت این عکس به مطلبت نمیاد گوش نکرد که نکرد:)

مهرآ :) ۴ نظر

(4)سقف حـــرم و مســـجد و میخـــانه یکیست...

سلام سلام...خوب هستین؟!

نظرتون راجع به گل و گیاه چیه؟! من که خودم خیلی دوست میدارم:)

هم تاجایی که خودم بتونم و هم  تا جایی که گلها و بوته ها تو این هوای داغ اهواز دووم بیارن،نگه میدارم اینجور چیزا رو...

اتفاقا دیشب هم از مادر بزرگ جان یه جوونه از یه گیاهی گرفتم، که شبیه به آلوئوراییه که اتوش کردن...( اسمشم نمیدونم!:)

مادربزرگ میگه باید باهاش حرف بزنی...حرف نزنی افسرده میشه!!( عجبا )

به نظرتون من با یک عدد آلوئورای اتو شده ی نوزاد چه حرف مشترکی دارم که بزنم؟! نه...من از شما میپرسم؟!

مثلا فک کنین...من پا رو پا انداخته ، در جوار آلوئه ( مخفف آلوئورا ) نشستم و دارم باهاش در مورده سیاست های نابجای آقای فلان حرف میزنم...

یا اینکه سرمو گذاشتم رو برگش (! ) و دارم از استرسم برای کنکور براش میگم!اوه اوه...

حالا تفاهم مهمه البته...عشق که بعدا خودش بین طرفین ایجاد میشه:/


به اضافه نوشت:

یه چیزی میخواستم بگم....منتها مادر جان پست سیاسی رو غدقن کرده:)

پس فقط میمونه یه چیز...یه آهنگ...یه حرف دل...یه احساس خوب...

آهنگ"باران که شدی"...از شهریار عزیز...

یه دور...فقط یه دور با دقت گوشش کنید....اگه شما هم اون حس خوب درونتون ایجاد شد ...

اگه شما هم اون لبخند محو اومد روی لباتون...به من خبر بدین...خوشحال میشم اگر که خوشتون بیاد:))))))

مهرآ :) ۷ نظر

(3)چند ساعتِ نقطه ای!!!!

نقطه...
نـقــطه...
نـقـــطــه...
چه ماجرا ها که نمیسازه همین "نقطه"...

دیروز:
ساعت 5:00 ب.ظ:
دارم یکی از داستان های امیر علی نبویان رو میخونم...
مامان بلند میگه:«مهرآ...برنامه گزینه برتره...بیا ببینش...حرفای جالبی میزنه»
بلند میگم:«باششش!»
و به خوندنم ادامه میدم...
ماجرای داستان کلا در این رابطه است که جناب فرهاد هنگام خوندن این بیت از حضرت حافظ:
(راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی...خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود)
یه "نقطه" جا انداخته و به جای خاتــم،گفته خانــم!!
حالا اینکه خانم فیروزه اسحاقی کیه و چی میشه همش زیر سر همون یه "نقطه" است...

ساعت6:00ب.ظ:
دارم آماده میشم برم کلاس...
مامان:«مهرآ...»
«بله!؟»
«اشتباهی یه اس ام اس واسه مشاور این برنامه هه فرستادم!!!»
«خالی؟؟!!!»
«نه...یه دونه "نقطه" براش رفت!»

ساعت7:00ب.ظ:
سر کلاس فیزیک نشستم...
آقای دال،داره برای خانم نون توضیح میده که:اینا بار "نقطه"ای اند...واسه همین میدانشون انحراف پیدامیکنه...
بالاخره مبحث الکتریسیته است و همش بار های "نقطه" ای!!

ساعت10:30شب:
مامان داره به بابا میگه:«اون "نقطه" هه که اشتباهی فرستادم به اون شماره هه بود؟!...دو ساعت پیش طرف زنگ زد...اصرار داشت با خود دانش آموز حرف بزنه و مشاوره اش بده!...هی بش میگفتم اقا یه "نقطه" است دیگه...اشتباه شده!مگه ول میکرد؟!...تهشم گفت اگه خواستین یه پیام بدید تا من براتون چند تا فایل پی دی اف بفرستم...»
رو به مامان میگم:«بفرستیم ببینیم چجوریه؟»
«هر جور دوست داری!»

دارم به مشاوره پیام میدم..بابا با خنده میگه:«شکلک و خنده و اینا نفرستی ها...فقط اجازه داری چند تا "نقطه" بفرسی»
مامان از اونطرف میگه:«آره بابا...این مشاوره با یه "نقطه" ی اشتباهــــی هم میتونه تا خود کنکور مشاوره بده»

و من...تازه میفهمم "نقطه" چقدرررر تو زندگی آدم ها تاثیر داره...پایان و نــــــقطه!
مهرآ :) ۳ نظر

(2)بارکـــد...!

پشت هــر آدمی،یه داستــانی هسـت و پشت هر داستــانی یه آدم!
                                                                            بهرام رادان-بارکد


سینما ساحل...سانس ساعت بیست...ردیف دو...صندلی بیست...عجب واج آرایی ای شد:)
فیلم قشنگی بود...کمدی-اجتمایی...به نظر من ازون فیلماس که مورد نیازه جامعه مونه!هم خنده به لب میاره و هم قابل لمسه!
فیلم "خط ویژه" رو دیدین؟!..."رخ دیوانه" رو چی؟!...اگه از مدل اون فیلما خوشتون بیاد،پس "بارکد" رو صد درصد دوست خواهید داشت...اگرم نه!...بازم بارکد رو دوست خواهید داشتD:
همین دیگه...میخواستم بگم فیلم قشنگیه:)من که خیلی خوشم اومد:)))

تا اظهار نظرات بعدی بدرود:}
مهرآ :) ۷ نظر

(1)یک..دو..سه..امتحان میکنیم!

اوم..خب...سلام:)

اول از همه بگم که الآن اولین باره که من دارم تو اولین وبلاگ زندگیم اولین پستم رو میذارم!

کمی تا قسمتی استرس و هیجان داره دیگه:)

و خب داغون بودن نوشته ام رو هم توجیه میکنه!!^-^

که البته به بزرگی خودتون میبخشینD:

از اونجا که پستم نمیاد اینو بگم و رفع رحمت بفرمایم:)

اگر خدا بخواهد و چشمه ی عزیز همراهی کنه...

قصد دارم تو این وب گهگداری علاوه بر صحبتای گرانقدرم  و

اتفاقات دور و برم...شعر هم بزارم! شاعرش کیه؟! بنده ی حقیر!

البته شعرش سفیده سفیده ها...نه وزن داره نه اهنگ نه هیچی...بنوعی فقط  احساسات درش وجود داره!!!!دستم هم مرسی خب:))))

و السلام...اولین پستم تمام:)


بعد ها نوشت:اینجا مثل یه دفترچه خاطراته برام...یه جایی که لحظه هام رو ثبت کنم توش...بخونید پست هارو...اگه لذت بردین هم چه بهتر...کامنت بذارین که فبها...ولی یه خواهش دارم....به هیچ وجه کپی نکنید...لطفاً:)


مهرآ :) ۱۱ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان