(81)باغبون آپارتمانی هستم، سلام✋🏻

خب...

بذارین از اول اولش شروع کنم.

تصور کنین یه بچه ی دو ساله با کله ی کچل(چرا؟ چون یکی از اقوام گفته بود باعث تقویت ریشه ی مو میشه) داره توی باغچه بازی میکنه.

با حلزون ها و پروانه ها...

بغل درخت های شاه توت و نارنج...

و گلهای آفتاب گردونی که چهار برابر خودش قد دارن!

این بچه عاشق باغچه میشه.

 

یکی دو سال بعدش از خونه ی باغچه دار نقل مکان میکنن به آپارتمان. مرکز شهر و وفور امکانات. بدون حتی یک متر زمین کاشی کاری نشده یا آسفالت نخورده.

و بدون حتی یک پنجره ی آفتاب گیر و بزرگ و خوش منظره!

 

ذوق بچه میشه رفتن خونه ی پدربزرگ اینا که تو باغچشون نخل و نعنا و پنبه دارن...

یا خونه ی مادربزرگ اینا که تو حیاطشون انگور و خرمالو و انجیر دارن.

 

بزرگتر میشه و آپارتمانی دیگه...

حالا تو حیاطشون باغچه ی کوچیکی دارن که بابا توش دو تا مورت کاشته.

یک سری گل های خودروو هم دراومده که شبیه به گل شیپوری ان ولی بچه های همسایه ها هی گلهاشو میکنن و نمیذارن کفش دوزک ها و پروانه ها جمع بشن دور باغچه...

 

بزرگتر میشه و الان دیگه اونقدرا هم بچه نیست...

و تازه آپارتمان جدیدشون رو به شرقه و خورشید خوب بالکنشو نورانی میکنه.

مامان دست به کار میشه و برای این نور عالی، گلدون های گیاهای زینتی آپارتمانی میخره...

بابا هم شمعدونی و اطلسی و پامچال و خلاصه گلهای رنگی خریده که لبه ی دیوار بالکن بچینه...

ولی اون بچه...آخ بچه...یاد گرفته با سرچ و گوگل و سایت های باغبونی، دونه سبز کنه و قلمه بزنه و مراقبت های لازم رو انجام بده...

 

حالا ماجرا داره چه ماجراهایی...

و توی یه دونه پست هم نمیگنجه!

این از پارت اولش...بقیه اش رو هم تعریف میکنم براتون:)

فعلا روزتون خوش و دلتون شاد🌿

مهرآ :) ۳ نظر

(80)پست رمز دار

دارم میگردم بین پست هام...

میرسم به یه پست رمز دار...

و رمزشو یادم نمیاد:))))

 

هر چی تو چنته داشتم رو امتحان کردم...هیچ کدوم نبود!

دوست دارم از خود گذشتم، همونی که رمز اینارو وارد کرده، بپرسم ببینم خدایی چی تو ذهنش بوده؟

 

پی اس: حالا همچین چیزی هم پشت رمز ها قایم نکردم...شعر ها و دست نوشته هام ان عمدتاً!

که اتفاقا خیلی هم در موردشون حساسم...خیلی هم به کسی نشونشون نمیدم ولی یه بار یه تیکه اش رو برای یه دوستی فرستادم...بعد ازم پرسید میتونم شعرتو بذارم توی کپشن پستم تو اینستا؟؟!!!

حقیقتاً بعد از اون زمان در تراما به سر میبرم!

مهرآ :) ۰ نظر

(79)چرا کسی بهمون نگفت بزرگ شدن اینقدر شلوغه؟

دارم کتاب "یادداشت هایی بر یک سیاره ی مضطرب" مت هیگ رو میخونم...

نه که میخونم میخونم...مثلا وقت میکنم روزی ربع صفحه ازش رو نگاه کنم!

از سرعت زندگی میگه...از اینکه به هیچی نمیرسیم...از اینکه صد سال پیش هیچکس فکر نمیکرد یه روزی پیشرفت تکنولوژی نه روز به روز بلکه لحظه به لحظه بشه...ولی شده!

و صادقانه..تنها زمانی که از نرسیدن به زندگیم ترسیده و نگران نیستم، زمانیه که دارم میخونم که انگار نه فقط من بلکه مت هیگ و خیلیای دیگه هم همین حسو دارن!

 

خیلی شرایط آروم بود، دانشگاها هم حضوری شدن!

البته من عاشق فضای دانشگاهمونم...عالیه عالی...کلی طبیعت داره و هوا هم فعلا اوکیه... کلی پیاده روی میکنم...ولی استاد های استرسی مون واقعا حالمو بهم میریزن!

شوکه شدنشونو دارن سر ما خالی میکنن...بابا مگه ما گفتیم وسط ترم حضوریش کنین؟!

 

داشتم داستان "اولین بوسه" شاذه رو میخوندم...یادمه یازده دوازده ساله که بودم، این داستان رو خوندم و با شاذه آشنا شدم.

داشتم فکر میکردم چقدر نسبت به اون زمان عوض شدم...چقدر زیاد!!

 

به هر حال دو تا بازی توی یه پارت از داستان بود...که دلم میخواد انجامشون بدم بعدا!

 

آها...و میخوام بنویسم...میخوام داستان کوتاه بنویسم اینجا...گه گداری اگر چیزی در ذهن داشتم!

خلاصه اینکه منتظر داستان های من باشید:)))

مهرآ :) ۰ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان