(79)چرا کسی بهمون نگفت بزرگ شدن اینقدر شلوغه؟
دارم کتاب "یادداشت هایی بر یک سیاره ی مضطرب" مت هیگ رو میخونم...
نه که میخونم میخونم...مثلا وقت میکنم روزی ربع صفحه ازش رو نگاه کنم!
از سرعت زندگی میگه...از اینکه به هیچی نمیرسیم...از اینکه صد سال پیش هیچکس فکر نمیکرد یه روزی پیشرفت تکنولوژی نه روز به روز بلکه لحظه به لحظه بشه...ولی شده!
و صادقانه..تنها زمانی که از نرسیدن به زندگیم ترسیده و نگران نیستم، زمانیه که دارم میخونم که انگار نه فقط من بلکه مت هیگ و خیلیای دیگه هم همین حسو دارن!
خیلی شرایط آروم بود، دانشگاها هم حضوری شدن!
البته من عاشق فضای دانشگاهمونم...عالیه عالی...کلی طبیعت داره و هوا هم فعلا اوکیه... کلی پیاده روی میکنم...ولی استاد های استرسی مون واقعا حالمو بهم میریزن!
شوکه شدنشونو دارن سر ما خالی میکنن...بابا مگه ما گفتیم وسط ترم حضوریش کنین؟!
داشتم داستان "اولین بوسه" شاذه رو میخوندم...یادمه یازده دوازده ساله که بودم، این داستان رو خوندم و با شاذه آشنا شدم.
داشتم فکر میکردم چقدر نسبت به اون زمان عوض شدم...چقدر زیاد!!
به هر حال دو تا بازی توی یه پارت از داستان بود...که دلم میخواد انجامشون بدم بعدا!
آها...و میخوام بنویسم...میخوام داستان کوتاه بنویسم اینجا...گه گداری اگر چیزی در ذهن داشتم!
خلاصه اینکه منتظر داستان های من باشید:)))