(143) تعلق
امروز چند شنبه است؟ چهار؟ هیچ ایدهای ندارم...
فقط میدونم شش روزه که از صبح تا شب، دارم هر چیزی که فکرش رو بکنید، یا حتی به فکرتون هم نرسه رو، میپیچم و میذارم توی کارتن و چمدون و...
داریم اسبابکشی میکنیم و توی این نقطه از زندگی، هیچ انسانی رو در نظر نداشتیم که اونقدر بهش اعتماد داشته باشیم و یا اونقدر ما رو از نظر شخصیتی بشناسه، که بتونیم در جمع و جور کردن زندگیمون ازش کمک بخوایم...
و این کمی... نه خیلی بیشتر از کمی... برامون گرون تموم شد!
حالا کجا داریم؟ رسما دو خیابون اونطرفتر... حتی نزدیکتر به محل کار مامان... ولی مگه میشه جمع نکرد؟ مرتب نکرد و تر و تمیز نکرد؟
سختیش به جای خودش هست و همه فقط با کمرهای گرفته، پاهای دردناک و دستهای بیحس، توی خونه راه میریم و میگیم: امیدوارم که جابجایی خوش یمنی باشه.
و این رو از ته دل میگیم... بسکه این یکسال اخیر سخت و طولانی گذشت برمون!
پیاس: تعلقی نیست... ولی آخه این همه خرت و پرت جمع کردن، چیه واقعا؟
پیاس دوم: همونطور که هایده یا مهستی یکیشون (نمیدونم کدومشون!) میگه:
هرجا که یه سایهبونه واسهمون
باز به یاد خونهمون
اسمشو خونه بذار
پیاس سوم: باشد که به برنامهها و کارهامون برگردیم و برسیم این یه هفته رو جبران کنیم!
پیاس چهارم: برم بخوابم که صبح، خوان پنجم یا ششم پیش رو است!