(140)بصره، عراق + I❤️BTS

به عنوان کسی که از بدو تولد با فاصله‌ی یک و نیم ساعت از مرز ایران و عراق زندگی می‌کرده، باید بگم که من همیشه دلم می‌خواست رد بشم از این مرز و ببینم اونطرفش چطوریه؟ کجاست؟

 

دوست بابا، از مهندس‌های قدیمی آبادان و خرمشهر بود... خدابیامرز منازل نیوساید و خونه های شرکت نفتی‌ها، که اگر اشتباه نکنم میشه سمت بِرِیم رو ساخته بوده!

خونه‌ی خودش، از طبقات بالای یه ساختمون بلند بود، کنار اروند... تمام پنجره... هر بار بهش سر می‌زدیم، جای من کنار اون پنجره بود... بابا بهم محل اتصال کارون و شط‌العرب رو نشون می‌داد  و می‌گفت: ببین... اونجا کارون می‌رسه به شط‌العرب و اروند رو می‌سازن! اون وسط هم مرزه...می‌بینی پر از قایق و سربازه؟

 

دور نشم از بحث... اونطرف مرز... تقریبا یه ربع ساعت که بری، می‌رسی به بصره... خیلی‌ها توی پیاده‌روی اربعین رد شدن ازش، نه؟

مثل اینکه شهردار جدیدشون خیلی سخت‌گیرانه تلاش بر بالا بردن امنیت داشته و همین توجه‌ ایرانی‌ها رو هم جلب کرده!

 

جمعه‌ی پیش، با خانواده تصمیم گرفتیم بریم ببینیم اوضاع چطوره... میشه اصلا بریم اونطرف یا نه؟

یه ساعت و نیم، دو ساعت رانندگی کردیم و صحنه‌های نابی از شاهین‌های در حال شکار دیدیم و چقدر که این پرنده‌ها شاهانه پرواز می‌کنن!

 

از آبادان رفتیم سمت خرمشهر و از اونجا، به سمت مرز شلمچه...

ماشین رو توی پارکینگ پایانه‌ی مرزی گذاشتیم و پنجاه هزارتومان ناقابل ورودی گرفتن.

پیاده رفتیم تا کمی جلوتر... افراد لباس قرمزی اونجا ایستاده بودن که معتمد پلیس اقتصاد بودن و می‌شد با خیال راحت کمی تومان بدیم و دینار عراق ازشون تحویل بگیریم.

بهتون بگم که قیمت روز هر دینار عراق 63 تومان بود.

پرسیدیم برای یه رفت و برگشت چقدر بگیریم خوبه؟

گفتن یه سیصدتا... یعنی سیصد هزار دینار... عراقی‌ها هم سه تا صفر رو می‌ندازن!!

گفتیم نه عاقا... ما فقط می‌خوایم بریم شهر رو ببینیم برگردیم... خرید و اینا نداریم!

گفتن خب بیست هزار تا رفته، بیست هزارتا برگشت... صد بگیرین، خیرشو ببرین!

ما هم صدهزار دینار گرفتیم، شش میلیون و سیصد هزار تومان!

وارد ساختمون شدیم، عوارض عبور زمینی از مرز رو پرداخت کردیم... مهر خروج از ایران رو زدیم توی پاسپوت‌های جدیدمون!

 

بغل دستمون، استاد معارف دانشگاه‌مون رو دیدم با پاسپورت آبی عراقی! صداش رو در نیاوردم اصلا!

 

از یه سری راهرو‌های داغون جنگ‌زده گذشتیم... رسیدیم به بخش عراقی، مهر ورود به عراق رو زدن برامون، بالا پایینمون رو صدبار چک کردن، پرسیدن کجا میرین؟ و من هیچوقت عربیم خوب نبوده... پس فقط با لبخند سر تکون دادم!

 

بیرون پایانه، ماشین‌های مدل بالای مختلف ایستاده بودن... پورشه، فراری و ... تاکسی دربست بودن:)

با بیست و پنج هزارتا می‌بردن‌مون بازار عشار، بصره!

 

مامان و بابا درگیر چونه زدن بودن و من اصلا حواسم نبود که بگم عاقا ما میخوایم بریم مرکز خرید "بصره تایمز اسکوئر"... نه بازار سوق العشار!

 

از اونجا که شهر ما پر از ماشین خارجیه، با این تاکسی دربستی‌هاشون، ببخشید عدم عفت کلام رو، ولی خر نشدیم!

رفتیم دو قدم جلوتر... با ون می‌بردن بصره، نفری سه دینار... همه با هم شدیم پونزده هزار دینار!

 

توی ون به راننده گفتیم این مرکز خرید جدید بصره کجاست؟ جواب نداد!

گفتیم چطور بریم اونجا؟ خودشو زد به اون راه!

 

ربع ساعت، بیست دقیقه بعد رسیدیم به سوق العشار و همونجا پیاده‌مون کرد و رفت!

ما از تعجب، برگ‌هامون ریخته بود!

این همه از مرز رد شده بودیم که بیایم وسط یه بازار شبیه آبادان و گناوه و بانه و اینها... که گرمه و بوی فاضلاب هم میده؟!

 

لوکیشن زدیم و دیدیم نیم ساعتی پیاده‌روی  داره تا برسیم به اونجا که مرکزخرید جدیده هست!

به جاش با زبون بی زبونی یه تاکسی گرفتیم و با پنج‌هزار دینار رفتیم تا "بصره تایمز اسکوئر" و بخش خنده‌دارش این بود که دم درش بزرگ ساخته بودن: I ♡ BTS

که من اولش کلی بهش خندیدم که نکنه از کره اسپانسر ساختن این مال شدن و اینها! تا وقتی که خواهر وسطی گفت منظورش سر واژه‌ی Basra Times Square هست و نه BTS کره‌ای!

 

حالا از اینکه قبل از ورود به مال، کامل همه رو می‌گشتن و بسته بودن خوراکی فروشی‌هاشون به دلیل ماه رمضان و اینکه برندهای ایرانی توی هایپراستارشون تبلیغات بدون حجاب اسلامی داده بودن، نگم براتون!

از اینکه خوراکی‌های خفن و باکلاسی که توی هایپرشون بود رو سوپرمارکت سر کوچه‌ی ما با بیست سی هزار تومان ارزون‌تر به صورت نرمال داره و اینکه شهرش از آبادان خرابه‌تر و جنگ‌زده‌تره و این مرکزخرید جدیدشون، مدرن‌ترین بخش از شهره هم نگم براتون!

ولی باید بگم که ما گاهاً یادمون میره فارسی چقدر عربیه، تا وقتی که موقع برگشت به وطن، به راننده‌ی تاکسی، با کلی سختی و تفکر و گیجی، میگی: اول شط‌العرب، after that شلمچه!

و بعد اون میگه: هاااا اول شط‌العرب بعد شلمچه!

و تو یه نگاه به بقیه می‌ندازی و میگی: چطور یادمون رفت "بعد" میشه همون "بعد"؟:")

 

خلاصه، قبل از برگشت، رفتیم شط‌العرب... بخش کوچیک ساحلی که مخصوصاً برای توریست‌ها ساخته‌شده بود و فاصله‌ی شاید یک یا دو کیلومتری بین دو پل اصلی شهر بصره که از روی رودخونه رد می‌شدن رو شامل میشد... با دید عالی به هر دو پل، کشتی‌ها و لنج‌های باری، آلاچیق‌های گوگولی و خلاصه هر آنچه یک توریست باید از یک شهر ببینه!

توی مسیر برگشت به مرز هم، هر آنچه رو دیدیم که یک توریست رو به این فکر می‌ندازه که آیا تنها بخش‌های بازسازی شده‌ی این شهر جنگ‌زده‌ی مرزی، اون مرکز خرید و یه تیکه ساحل کوچولو بودن؟ آیا مناطق دیگه‌ی این شهر طی چهل سال اخیر، با آسفالت سالم و بهداشت شهری آشنایی پیدا کردن؟ آیا مردم این شهر، به فرهیخگی مردم ساکن آبادان و خرمشهر هستن؟

 

جوابش رو نمی‌دونم... ولی از رفتن به این سفر کوتاه یک روزه راضی بودم.

هرچند که پیشنهادش نمی‌کنم.

جالب بود که وقتی برگشتیم و تمام مراحل ورود دوباره به کشور رو انجام دادیم، به طرز اغراق‌آمیزی دلمون برای ایران داغون خودمون تنگ شده بود:)

 

مهرآ :) ۰ نظر

(139) تمام...🎓

بعد از سه و نیم سال...

۱۳۷ واحد ناقابل که دوتاش شمرده نشد...

گردن درد‌های بسیار و بی خوابی‌های بسیارتر...

فعالیت‌های مختلف و به در و دیوار زدن برای یادگیری انواع تکنیک‌ها و مهارت‌ها...

قدم‌زدن‌های زیاد روی چمن‌ها با ترس بیرون پریدن خانواده‌ی افعی‌های زیر راهروی شیمی...

چهار و نیم جلد نشریه‌ی ناقابل...

روزهای آخر و اشک ریختن توی راهروی زیست از فرط فشار و استرس...

سخنرانی‌ها و مقاله‌ها و نشست‌های خودمونی و کل‌کل‌های فراوان با اساتید..

حشره‌ها و قورباغه‌ها و وزغ‌ها و ماهی‌ها و صدف‌های آب شیرین و روباه‌ها و سمور‌ها و طاووس‌های معروف ساختمان مرکزی و هاپوها و دوست‌های گل و گلابم پیشی‌ها...

جمع‌شدن‌ها دور میز زیرپله توی کتابخونه با دوستا...

تنها بودن‌ها و تنهایی‌ها سر یه سری کلاس‌ها...

ایرباد و آهنگ‌های سر کلاسای معارف...

حراست و ورودی و کارت تردد و حرص خوردن‌ها...

روزهای ناامیدی و استادای امیدبخش...

روزهای خوشحالی و برنامه‌ریزی برای آینده...

مکالمه‌ها...

عکس‌ها...

لحظه‌ها...

خاطرات...

همه‌شون بالاخره به پایان رسید.

و من موندم و پروسه‌ی فارغ‌التحصیلی و آینده و حال و ابهام و اطمینان...

باشد که رستگار شویم.

 

 

پی.اس: آیا کسی اینجا هست... آدم خیّری... که بدونه با این سردرگمی بعد از فارغ‌التحصیلی چه باید کرد؟ راه حلی؟ پیشنهادی؟ با تمام وجود پذیرام!

این روزا به سقف زل میزنم و هیچ ایده‌ای ندارم قدم برداشتن چطوریه و چطور و از چه مسیری باید زندگی رو ادامه بدم:")

مهرآ :) ۳ نظر

(138) من مری ام و بیست و چهار ساااالمه! دوست دارم درخت یه عاااالمه🎂:)

در اصل اینطور که حساب کرده بودم قرار بود این مهر ۲۵ سالم بشه و افسردگی‌ گرفته بودم!

بعد دیدم که اوه نه من قراره ۲۴ سالم تموم بشه!

و مثل اینکه هنوز اونقدرم به سی سالگی نزدیک نشدم!

و خب فعلا خوشحالم!

 

از وقتی دانشگاه شروع شده دارم روزای پر استرس و پروداکتیوی رو‌ میگذرونم!

یکم در مرز به فنا رفتنم... هفته پیش پریود بودم... این هفته سرما خورده بودم!

ولی اوکیه...مهم اینه که ۲۴ سالم شده و از مسیری که اومدم راضیم!

دید شفاف تری نسبت به آینده دارم و امیدوارم بتونم بهتر هندل کنم بالاپایین‌های زندگی رو از این بعد!

امیدوارم کمتر نگران همه چیز باشم...و امیدوارم بیشتر به خودم اعتماد کنم!

آها و همچنین امیدوارم که بتونم هر حرفی دارم رو به آدمایی که باید بزنم و از روابط اجتماعی کمتر بترسم!

یاه...این از خلاصه هدفای سال آینده...باشد که همه رستگار شویم!

god bless us and god send us to somewhere good:)

 

 

مهرآ :) ۲ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان