(129) آخرین ها
من فقط یکم از خداحافظی خوشم نمیاد...
امشب رفتم فروشگاه...
تعدادی کار هست که باید ازشون عکس میگرفتم قبل از اینکه همه چیز جمع بشه و تقریبا قلبم درد گرفت!
مامان ناراحته...بابا ناراحته و من تمام این مدت راه رفتم و بهشون گفتم که ناراحتی فایده نداره و باید نیمه پر لیوان رو ببینن، چه بسا آینده روشن باشه و سختیهای الان یادمون بره!
ولی من زیاد حرف میزنم...زیاد توصیه میکنم... مادربزرگ درونم نصیحت میکنه و راههای اشتباه بقیه رو بهشون گوشزد میکنه... و اگه بهم توجه نکنن و سرشون به سنگ بخوره، ناراحت میشم بسیار که چرا توی تصمیم گیری ها نظرم پرسیده میشه ولی بهش اهمیتی داده نمیشه!
میتونم بگم این لاو-لنگوئج منه!
اگر کسی رو دوست داشته باشم، به راحتی درگیر زندگی و مسائلش میشم و دلم نمیاد اشتباهاتشو ببینم پس سعی میکنم هر طور میتونم به راه های بهتر و قشنگتر بکشونمش!
منتها در این مسیر بسیار خشن هستم و بی اعصاب!
ولی بعد که همه این ماجراها از سر میگذره، از توی پنجره با ماه نصفهی توی آسمون نگاه میکنم و دلم میخواد تمام رودخونههای تا شعاع ۲۰۰ کیلومتری رو گریه کنم(که زیادم هستن اتفاقا).
خاطرهها خیلی خیلی سنگین هستن!
و این فروشگاه ۷ سال خاطره است... رها کردنش حس جدا شدن از تمام اون خاطرات رو میده... تمام تجربیات جدید... تمام دوستهای جدید... علایق جدید و مهارتهای زندگی کردن جدید.
ولی ما یاد گرفتیم که راحت بگذریم.
شاید چند شب بیخواب بشیم...
یکم اشک بریزیم... غصه بخوریم...
ولی تهش رها میکنیم و میریم به سمت جلو!
مثل همون سالی که موهامو تا ته کوتاه کردم و خاطرات همراهشونو از خودم جدا کردم...
یا مثل اون هفت سال از زندگیم که با دفترچه خاطراتم پاره شد و بارش از روی دوشم برداشته شد...
و یا حتی اون کتابهایی که چند سال پیش رهاشون کردم و دادمشون به بچههای فامیل چون نگاه کردن بهشون پر از افکار و تصورات قدیمی بود!
ما میگذریم و میگذریم و میگذریم...
مثل این حیات در حرکت که بی پشیمونی رها میکنه و انقراضهارو پشت سر میذاره و دچار تکامل میشه در جهت آینده.
ما رها میکنیم و میریم، اونقدری که در نهایت، جسم و روح جدیدمون طی مسیر ۹۹.۹۹ درصد از تمام موجودیتش طی کل عمرش رو رها کرده!
و رهاکردنه که پروازمونو راحت تر میکنه:)