(137)یادداشت‌های قدیمی و البته پر و پخش یک نویسنده!!!

گاهی یه سری نوشته‌ها، همینطور که خام و ادیت نشده‌‌ان، قشنگن:)

هشتگ مبارزه با پرفکشنیسم!

مهرآ :) ادامه مطلب ۰ نظر

(136) تراپی + تولد 3000 روزگی🎂

تراپیست داریم اینجا توی بلاگ‌بیان؟

 

پیش‌نویس: قبل ادامه دادن بذارین بگم‌که... وبلاگ اینجانب با افتخار سه هزار روز از متولد شدنش گذشته!

خاطرات زیادی رو نوشتم اینجا... از آدمایی که دیگه توی زندگیم نیستم، از خودم که چه تغییرایی کردم...خاطرات خوب... بد... غرغر...خوشحالی و ذوق...

حالا اگه بپرسین دلم میخواد هیچکدوم از این سه هزار روز رو برگردم عقب و دوباره زندگی کنم، میگم که: نووووو تنک یو:)

ولی بازم افتخار می‌کنم بهشون!!

 

 

گفتم تراپی...

من‌تجربه‌های تراپی خوبی نداشتم... بیشتر ترجیح میدم بخونم درباره‌ی یه مشکل، تراما، گره یا هرچی... بعد بگردم ببینم چطور میشه حلش کرد... بعضی روش‌ها جوابه... بعضی نیست!

ولی بازم گاهی به نقطه‌ای میرسم که ترجیح میدم یه فرد بی طرف، بدون لیبل‌گذاری به عنوان متخصص، فقط گوش بده که چی میگم... بگه که طبیعیه هر چیزی که دارم تجربه می‌کنم... بگه که ازش می‌گذرم، چون قبلا هم تونستم، خودمو کشیدم بیرون، گذشتم!

 

تراپی خوبه ولی... حتی اگه ته هر جمله‌ای که میگی تراپیسته بگه: میفهمم چی میگی، منم همینطور!!

 

تراپی خوبه... علی‌الخصوص اگه راه‌حلت برای حل مشکلات صحبت کردن درباره‌شون باشه... و علی‌الخصوص اگه تنها کسایی که میتونی باهاشون حرف بزنی، دقیقا توی گلی که تو گیر کردی، دارن تقلا می‌کنن!

 

این روزا بیشتر از چیزی که انتظار دارم، راه می‌رم و به این و اون توصیه می‌کنم برن تراپی‌..‌.

به آدم‌هایی که میدونم با غم عالم و آدم روی شونه‌های کوچیک و طفلونکی‌شون بزرگ شدن و الان اشباع شدن!

به آدم‌هایی که اخیرا همه امیدشون ناامید شده و دقیقا زمانی که باید قوی باشن، فشار مشکلات داره از درون هل میده و روی چشماشون ترک انداخته و میدونی زود قراره سد دفاعیشون بشکنه!

آدم‌های که قبلا مغز و احساس و انسانیت‌شون خاموش بوده و الان که بازش کردن تیر‌های عالم به سمت روح تر و تازه‌شون فرود اومده!

و حتی آدم‌هایی که تمام و‌ کمال تراماهای بچگی تا بزرگسالی من رو برام به یادگار گذاشتن و الان از ته قلبم دارم بهشون میگم برو تراپی... برو که گره‌های زندگیت رو باز کنی... برو که دیگه هیچوقت هیچکسی رو اینقدر که من رو شکستی، نشکنی!!

 

پی‌اس: کاش همه میرفتن تراپی... کاش میفهمیدن اونقدری که تمرکز روی خودشون و درمان خودشون اهمیت داره، تمرکز روی زندگی دیگران، بی‌اهمیت و آسیب‌رسانه!

کاش همه فکر میکردن دنیا دور اونا میچرخه و فقط حواسشونو می‌دادن که تکون تکون‌هاشون بقیه اجرام آسمانی رو از مدار خارج نمی‌کنه!

مهرآ :) ۰ نظر

(135) تصادف پیش از نمایش پس از نمایش!🚔💥

بلیط هارو گرفته بودیم و من حاضر و آماده که بریم سمت تالار آفتاب... نمایش مورد نظر اسمش "پس از نمایش" بود که مثل اینکه بین دو تا از شخصیت‌های نمایش‌های قدیمی‌تر برایان فریل یه سری قضایا و مکالمه‌هایی شکل گرفته!

*ندیدمش هنوز پس نمیتونم بگم واقعا چطوره! یا اصلا قضیه‌اش چیه!*

بعد از اینکه همه آماده شدن و بدو بدو رفتیم که بریم، لیترالی سیزده خیابون اونطرف‌تر از خونه، داشتیم از چهارراه‌ رد می‌شدیم که یه ماشین با سرعت خیلی بالاتر از ظرفیت خیابون مذکور بدون اینکه ایست کنه مستقیم و از سمت راست اومد سمتمون...

*اگه حوصله داشتین، ادامه دارد...*:)

مهرآ :) ادامه مطلب ۰ نظر

(134) ساعت خراب

نور خورشید دم ظهر اتاق‌و روشن کرده و من از پشت پرده اشکی که از خستگی توی چشمام جمع‌شده به پنجره نگاه می‌کنم.

یکم قبل، حدود ساعت هشت، صبحانه‌ی مدل "استودیو گیبلی" یا دقیق تر بگم شبیه "قلعه متحرک هاول" برای کل خانواده درست کردم و بیدار باش اجباری دادم.

یکم قبلش، حدود ساعت شیش، رفتم سمت پارک ساحلی برای پیاده‌روی... چونکه از هشت که بگذره شدت آفتاب هرچیز جنبده‌ای رو می‌سوزونه!

یکم قبل‌ترش، حدود ساعت پنج و زیر نور لطیف خورشید تازه طلوع کرده، سریالی که دیروز فصل آخرش رو دانلود کرده بودم، تمام کردم!

و خب اینکه برای تموم کردنش شب‌بیداری کشیدم، اونقدر عیانه که چه حاجت به بیانه!!

و این چرخه‌ بهم‌ریخته و ساعت خراب، حس و حال این روزارو عجیب کرده!

اما تنها راه نجات از این بی نظمی مطلق چی میتونه باشه؟

 

پی اس: خواهر وسطی میگه این سندروم "دانشگاه داره شروع میشه و دیگه نمیتونم شب بیدار بمونم، پس بذار تا جا داره از این روزای آخر تابستون استفاده کنم" هست!

خودشم دچارش شده!

مهرآ :) ۱ نظر

(133)منم همینطور، هاروکی...منم همینطور!

این سالی که هنوز در جریانه، همین سال 2024 که نمیدونم به چه سرعتی داره میگذره!

درباره‌اش میتونم بگم که:

تمام انرژی‌ مطالعه امسالم رو اختصاص دادم به ادبیات ژاپن.

کافکا در کرانه رو خوندم و توی سرم با تم انیمه‌های میازاکی تصورش کردم. شهر گربه‌ها رو توی جایی شبیه spirited away دیدم و خوندم.

معجزه‌های مغازه‌ی نامیا واقعا به نظرم جالب اومد... کتابخانه موریساکامی... در کتابخانه پیدایش میکنی...خانه‌ای که در آن مرده بودم...

همه‌ی اینها انگار توی دنیای متفاوتی شکل گرفته بودن...انگار که ژاپن، توی دنیایی متفاوت از جایی که ما و خیلی‌های دیگه هستیم، قرار داره!

نه فقط فرهنگ و اعتقاداتشون برام جذاب بود، بلکه این حجمی که به این سبک از اعتقادات و به این جادوی در جریان توی زندگی‌هاشون باور دارن، باعث میشد بخوام هنوز و هنوز توی این دنیا بمونم و ترکش نکنم!

و البته نگم که توی بد ترین شرایط ممکن کتاب سوکورو تازاکی بی رنگ رو خوندم و در حالی شرایط مشابهی رو توی زندگیم داشتم تجربه میکردم، این احساسات سنگین، زمان استراحت و مطالعه‌ام رو هم درگیر خودش کرده بود!

 

همه‌ی اینهارو گفتم تا برسم به اینجا...

الان دارم کم کم کتاب ترجمه انگلیسی جنگل‌های نروژی رو میخونم و باید بگم هنوز اونقدر اول‌هاشم که نمیدونم داستان کتاب چیه و مسیرش از چه قراره!

ولی این جمله‌اش رو اونقدر درک کردم که دلم میخواد هاروکی موراکامی رو بغل کنم و بگم:

منم همینطور، هاروکی...منم همینطور!

یه جای کتاب میگه که:

If I relaxed my body now, I'd fall apart. I've always lived like this, and it's the only way I know how to go on living.

و میشه اینطور گفتش که:

"اگر الان بدنم رو ریلکس کنم، فرومیریزم.

من همیشه همینطور زندگی کردم و این تنها روشی هست که میدونم چطور به زندگیم ادامه بدم!"

 

و وقتی این جمله رو خوندم، واقعا قلبم احساسش کرد.

و احتمال میدم شما هم به روش خودتون اینو درک کنید...

این فشار و استرسی که خودمون به خودمون وارد میکنیم و اونقدر این پروسه رو ادامه میدیم تا بدنمون بهش معتاد بشه و دیگه نتونه بدون اون به فعالیت نرمال خودش ادامه بده!

و من به شخصه، هیچ نمیدونم چطور میشه از این اعتیاد نجات پیدا کرد و روزهایی رو هم بدون استرس گذروند!

چون دقیقا اگر این استرس رو از روی خودم بردارم، فرومیپاشم و دیگه نمیتونم تیکه‌های وجودمو به یه شکل واحد دور هم جمع کنم!

و این فقط خیلی عجیبه که ببینی آدم‌های دیگه‌ای هم هستن که چنین مشکلی رو دارن!

مهرآ :) ۰ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان