(34)امان از فینگیلا!!
وای وای خدا...ما چیکار کنیم از دست این دهه نودیای جهش یافته؟؟!
فینگیل با لباس نارنجی و کتاب به دست،اومده تو اتاق میگه میخوام پیش تو بخوابم!
کتاب "نی نی کوچولو"رو ازش میگیرم و بهش میگم خب بخواب رو تخت تا واست شعر بخونم بخوابی!
هنوز کتابو باز نکرده ام که شروع میکنه به داستان گفتن درباره ی عکسای کتاب(با اون مدل صحبت کردنش که نیاز به یه مترجم حرفه ای داره و اون کشش خاص کلماتش!)
فینگیل:نی نی کوچولوووو...هباساشو دَ میاعه...میهینه...میوه میهوعه...هاااام...بعععععد...(نی نی کوچولو لباساشو درمیاره میشینه میوه میخوره)
من:بچه آروم بشین تاشعر بخونم برات...
فینگیل:نه...نی نی کوچولووو...بَآم هِر میهونه...میهابم اینجا...(نی نی کوچولو برام شعرمیخونه میخوابم اینجا)
بعده کلی کلنجار رفتن راضیش میکنم آروم بشینه تا ازش سوال بپرسم...
من(به عکس شیر اشاره میکنم):این چیه؟
فینگیل(یه نگاه بهم میندازه و با تعجب میپرسه):این چیه؟؟!
-:چه حیوونیه؟
+:حیوووون؟!
-:عاره...همون که تو کارتونه بود...
+:کجا؟!
-:همون حیوونه که دوسش داشتی..اسمش چیه؟
+:چیییی؟!
-(با حالت گریه):بگو اسمش چیه دیگههه...
+(با یه خنده ی خبیث):هیره(شیره)
خلاصه که ماجرایی داشتیم ما...سرتمام رنگا و حیوونا و وسیله ها همین بازی رو سرمون در آورد!
همه رو بلد بودا...فیلممون کرده بود به نوعی!!!:|
+بیاین وقتی از موضوعی اطلاع کامل نداریم،
راجع بهش قضاوت نکنیم...
شاید قضاوت ندونسته ی ما دل کسی رو بد بشکونه...
++بیاین وقتی از چیزی مطمئن نیستیم،
دربارش کسی رو متهم نکنیم...
شاید اتهام ما دید اون فرد رو نسبت به خودش عوض کنه...