(113)من همون روز با تمام اینها خداحافظی کردم!
میگه انتظاراتت از یه دوست چیه؟
میگم هیچی!
میبینم که گیج شده.
میگم باورکن هیچی... دوست مفهومش واسه من هنوزم در حد پیش دبستانی و اون زمانهاست... بریم با هم یه بستنی بگیریم بخوریم...یکم قدم بزنیم حرف بزنیم...یا حالا تو این مورد ذرت مکزیکی بخوریم...فرقی نداره!
میخنده. میگه آخه من الان اصلا آمادگیشو ندارم... میدونم عجیبه ولی اصلا با پیدا کردن دوست جدید احساس راحتی نمیکنم... الان نمیتونم اونقدری که از خودم انتظار دارم دوست خوبی باشم... مثلا...نمیدونم... اگه یه روز حالت خوب نباشه، من نمیدونم چیکار باید بکنم! اصلا اگه نتونم اون چیزی که تو از دوست انتظار داری باشم؟ اون وقت چی؟
نفسمو میدم بیرون. من واقعا هیچ انتظاری از دوستم ندارم...اصلا هر چقدر که میتونی باش...هرچقدر که راحتی... الان من فقط به یه دلیل اینجام...اونم اینه که همهی اینا دو سال دیگه تموم میشه و حس کسی رو بهم میده که قراره دو سال بعد بمیره... من فقط نمیخوام اون زمان بگم که "حیف...کاش انجامش داده بودم!"
من فهمیدم که زندگی الانه...فقط الان...دارم سعی میکنم این "فهم" و این " درک" رو زندگی کنم.
من از هر چیز قبل و بعدش دست شستم... همون روزی که فهمیدم هیچ مسیری اونطور که من فکر میکردم پیش نمیره!
همون زمان، من حسابی برای انتظاراتم از زندگی عزاداری کردم. با تک تک پیش بینی ها خداحافظی کردم. اون نقطهای که دوست داشتم صداش کنم خونه رو سوزوندم و اون آدمی که شاید روزی قرار بود توی خونهام راهش بدم رو...اونو تبدیل کردم به یه موجود افسانه ای غیر ممکن که مطمئن بشم هیچوقت قرار نیست دستم بهش برسه.
تهش چیزی که آخرین گزینهام برای گفته شدن بود رو به زبون آوردم.
من مجبورت نمیکنم. اگه میخوای باش... اگرم نمیخوای یا راحت نیستی، میتونی نباشی!
میگه ناراحت نشی ها!
میگم باشه باشه میفهمم...ریستش میکنیم به تنظیمات کارخونه...موفق باشی!
میره و من میخندم...حداقل تلاشم رو کردم... هرچند که یاد گرفتم آخر هر تلاش قرار نیست نتیجهی دلخواه من حاصل بشه!