(134) ساعت خراب

نور خورشید دم ظهر اتاق‌و روشن کرده و من از پشت پرده اشکی که از خستگی توی چشمام جمع‌شده به پنجره نگاه می‌کنم.

یکم قبل، حدود ساعت هشت، صبحانه‌ی مدل "استودیو گیبلی" یا دقیق تر بگم شبیه "قلعه متحرک هاول" برای کل خانواده درست کردم و بیدار باش اجباری دادم.

یکم قبلش، حدود ساعت شیش، رفتم سمت پارک ساحلی برای پیاده‌روی... چونکه از هشت که بگذره شدت آفتاب هرچیز جنبده‌ای رو می‌سوزونه!

یکم قبل‌ترش، حدود ساعت پنج و زیر نور لطیف خورشید تازه طلوع کرده، سریالی که دیروز فصل آخرش رو دانلود کرده بودم، تمام کردم!

و خب اینکه برای تموم کردنش شب‌بیداری کشیدم، اونقدر عیانه که چه حاجت به بیانه!!

و این چرخه‌ بهم‌ریخته و ساعت خراب، حس و حال این روزارو عجیب کرده!

اما تنها راه نجات از این بی نظمی مطلق چی میتونه باشه؟

 

پی اس: خواهر وسطی میگه این سندروم "دانشگاه داره شروع میشه و دیگه نمیتونم شب بیدار بمونم، پس بذار تا جا داره از این روزای آخر تابستون استفاده کنم" هست!

خودشم دچارش شده!

مهرآ :) ۱ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان