(55)ماجرای FIRST صعودِ من تا PEAK (پارت1)

همونجور که توی تیتر پیداست، برای اولین بار صعود به قله داشتم...
از قله های کوچیکم شروع نکردم تازه...یهو رفتم 3580 متریشو فتح کردم...
البته باور کنید اولش نمیدونستم اینقد بلنده...گفتم برم کوه بِنَوَردم بلکه فکرم باز شه!
 
ولی تجربۀ محشری بود...
از اون خاطره های دوستداشتنی شد برام...
واسه همین کلی فکر کردم تا به بهترین شکل این خاطره رو ثبت کنم...
تموم لحظات صعود، سقوط، دورهمی ها و بازی هارو مرور کردم و دلم نیومد گلچین کنم!
عکس و اینا هم به محض اینکه به دستم برسه و از فیلتر های امیتی عبور کنه حتما آپلود میکنم....
 
 
این شما و اینم ماجرای اولین صعودِ من به قلۀ یخچالِ صاحب!
 
چند وقتی بود هوای کوهنوردی زده بود به سرم...
و چی بهتر بود از گروه کوهنوردیِ نظام مهندسی...
چون هم بابا میتونست با خودش یه عضو مهمان ببره، و هم اینکه برنامَشون نزدیک بود...
البته من نه میدونستم کیا میان و نه میدونستم کجا میرن و نه آمادگی جسمانی داشتم...
فقط اصرار پشت اصرار که من میخوام بیام کوهنوردی...
 
مامان و بابا رضایت دادن و من هم شروع کردم به بستن کوله...
هِی هم دست به دامن نت میشدم که "واسه کوهنوردی چیا ببرم؟" و "چه غذایی ببرم؟" و ازین جور سوالا...
 
شبِ سه شنبه از فرط هیجان نتونستم درست و حسابی بخوابم و صبحم با اولین زنگِ ساعت از جا پریدم!
حرکت شیش صبحِ چهارشنبه بود...ما هم تندی آژانس گرفتیم و پیش به سوی قرارگاه که یه وقت جا نمونیم...
 
تقریبا جزء اولین نفرهایی بودیم که رسیدیم و به جز ما چندتا آقای دیگه اونجا بودن که من نمیشناختمشون(وطبیعتا باید همینطور میبود!!!)
حتی الان هم که فکر میکنم درست یادم نمیاد کیا بودن...ولی گمونم یکیشون آقای قدسی بود و اون یکی هم آقای ممبینی...و فکـــــر کنم یکیشونم آقای عطار بود...
 
بابا از همون اول شروع کرد سلام و علیک کردن و منم با وجود تعجب بسیار به سلام و علیک کردن پرداختم....
به هر کی سلام میکردم، رو به بابا میگفت:دخترته مهندس؟
حالا انگار من خودم زبون نداشتم که خودمو معرفی کنم!
 
بالاخره نشستیم تو اتوبوس تا بقیه هم برسن...و تازه هر کی هم میومد باید یه لبخند میزدم و مثل بچه های خوب سلام میکردم...
صدای پس زمینۀ این لحظات، صدای آقای عطار بود که بر حسب مسئولیتش، یعنی هماهنگ کردن گروه، هِی تو راهرو قدم میزد و با افرادی که نیومده بودن تماس میگرفت و هر بار هم بعد از قطع تماس، وضعیت افراد غایب رو برای بقیه شرح میداد...
 
منم که شب درست نخوابیده بودم و حوصلۀ فضا رو نداشتم، هندزفری رو از کوله درآوردم و چشمامو بستم و گوش سپردم به آهنگ باحالِ آهسته آهسته از علی زند وکیلی!
 
تو حال خودم بودم که بابا زدسر شونه ام...تا چشمامو باز کردم یه خانومی رو جلوم دیدم...
بابا معرفی کرد که خانوم معصومیه و خب چون مامان دربارش بهم گفته بود، با یه حس آشناییِ خفیف سلام کردم و گفتم که مامان بشون سلام رسوندن...بعد هم دوباره به وضعیت قبلیم برگشتم...
 
تقریبا تا ملایر همین وضع بود و فقط یه بار عوارضی خرم آباد پیاده شدیم محض دشوری و چای و اینا...
منم رفتم یه کاپوچینو بگیرم، روشن شم، ولی وقتی برگشتم پیش بابا دیدم داره با همون آقای هماهنگ کننده حرف میزنه...
تا رسیدم پیششون بابا رو من گفت:مهندس عطار اند!
و منم سرمو محض اعلام خوشوقتی تکون دادم! البته چون حواسم اونجا نبود تا کلی فکر میکردم فامیلشون طاهریهlaugh
 
در اصل آقای عطار پنجمین فردی بود که رسما شناختمش..بابا همون اول آقای قدسی، سرپرست گروه رو معرفی کرد بهم...که با وجود اینکه بیش از هفتاد سال داشتن ولی ماشالله خوب تر و فرز بودن!
آقای نظری و خانم لطیفی رو هم نشون داده بود بهم...چون این زوج رو از قبلش میشناختم و شنیده بودم به معنای واقعی کوهنورد اند!
 
یه بار دیگه هم بروجرد توقف داشتیم...
من دوییدم تو سوپری لواشک و اینا بگیرم...فکر کردم تنها کسی ام که واسه خرید لواشک اینقدر هیجان داره!
داشتم فکر میکردم که کدومو انتخاب کنم! که یه صدایی از پشت سرم گفت:از اولیه بردار، دست سازه...خوشمزه اس!
یکم شوک شدم...نه که خیلی یهویی بود...
بی اونکه سرمو بیارم بالا پرسیدم:مگه بقیشون نیستن؟
آقاهه هم با اندکی تعجب جواب داد:ها؟نمیدوونم! تست کن ببین!
پنج مین بعد بابا اومد تو مغازه و با همون آقاهه سلام کرد...که فهمیدم عضو گروهه و من تنها فرد گروه نیستم که در پیِ لواشکه!
 
آقای غلامی(یعنی همین آقایی که پیِ لواشک بود) از افراد شوخ و شادِ گروه بود... که البته منم وقتی خوب با گروه مَچ شدم از همین دسته افراد شدم، منتها با سنی تقریبا نصفِ میانگین سن باقیِ اعضای گروه!
 
(پارت2)
 
باقی ماجرا، به زودی، در قسمت های بعدی:)
مهرآ :) ۰ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان