(35)خوابِ کتابخونه+مچل شدگانیم!!
پارت1:
امروز در صدد رفتن به کتابخانه برآمدندی و بسیار هیجان انگیزانه بودندی...
که ناگه آسمان و زمین بر بگشتندی و مادر جانمان و پدر جانشان مخالفت بکردندی...
در جمله،
سر افکنده شدندی و به سوی منزل روانه گشتندی و فی الطریق برای کتابخانه مرکزی دستی به نشانه ی "بای بای"بجنبانیدندی!!!
*عاقا تقصیر آقای عبدیه!امروز داشت "نثر بیهقی طوری"حرف میزد سر کلاس!دو نقطه دی*
+اومدیم خونه و بنده تا همین یکم پیش غش کردم از خستگی!!خوابِ کتابخونه بود به نوعی!باشد روزی دیگر...
++مادر جان میگه من کی مخالفت بکردمدی؟! فقط گفتم کسی نیست برت گردونه خونه و اذیت میشی و اینا!:)
پارت 2:
نشستیم داریم حرف میزنیم،"فینگیل"با کالسکه اش اومده پیشمون،
به داخل کالسکه اشاره میکنه میگه:بَتَنی بدار(بستنی بردار)!
بهش میگم:بستنی کو؟!0_0
میگه:اینجاااااس...
یه بستنی برداشتم!!! داشتم نگاش میکردم ببینم دقیقا چه مدل بستنی ایه!!!:/
میگه:بوهور دیگه( بخور دیگه)!
خلاصه هر کدوممون یه بستنی برداشتیم و با کلی ادا خوردیمشون!!!!