(51)اینم قرار...کاملا هم به وقت نوروز:دی

 

گشت گرداگرد مهر تابناک ، ایران زمین

 

 

روز نو آمد و شد شادی برون زندر کمین

 

 

 

ای تو یزدان ، ای تو گرداننده ی مهر و سپر 

 

 

برترینش کن برایم این زمان و این زمین

 

خروستون خیلی مبارکlaugh

 

 

+عاقا از پشت صحنه میگفتن نگو بالکن، بگو تراسcheeky

 

 

++ببخشید خیلی سر وقت شدangel

 

 

 

 

 

مهرآ :) ۱۰ نظر

(50) الکی الکی داشتیم میرفتیم اوِین ها:)))

سلام...سلامی به محکمیِ طناب عشق و دوستی بین قلب زندانی های اِوین:)


دیگه تقریبا همه جا تعطیل شده و کم کم، کم کم داریم به نوروز نزدیک میشیم!

 به قول فرشید امین:

از نَوَّد و پَنج هیچّی دیگه نمونده باقی   اون رفته منو کاشته تو این خونه تِکانی!


ما که تا دیروز مدرسه میرفتیم...هیش نقشی هم تو خونه تکوندن نداشتیم:دی

هر چقدر به معاونامون گفتیم بابا ما پارسال تا 18 اُم اومدیم مدرسه، دیگه بسمونه، بذارین بریم خونه، گوش نکردن که نکردن...بی ادبا!:|


اما امروز پیچوندیم و نرفتیم...به نوعی خودمون خودمونو تعطیل کردیم:)

مامان جانم گیرمون آورد و تا جا داشت کار ریخت رو سرمون!!

خدا رحم کنه به من این چهار پنج روز قبل عید:((


حالا بخش جالب ماجرا اینه که دیروز اومدم خونه، میبینم به عنوان مجرم "صدا سفید" دارن میبرنم اِوین!

حالا خدارشکر شاکی اجرای حُکمِمونو گذاشت گردنِ خدا و بی خیالِمون شد وگرنه مجبور بودیم از سلول انفرادی شماره 335، بخش زندانیانِ "اختلال گرِ در دین" عید رو تبریک بگیم بهتون!!


میدووونم...میییدووونم در جریان این چیزایی که میگم نیستید....

من هم حوصله ندارم تایپ کنم...

پس یه مختصر توضیحی میدم و دیگه بقیشو تو وب "سناتور تِد" بخونید خودتون...(لینکش)


طبق یک قرار بلاگرانه، قرار شد که نوروز امسال،من و یه گروه از بچه های باحالِ بَیان، تبریک صمیمانۀ خودمون رو همینجا و با صدای خودمون بهتون تقدیم کنیم:)

امیدوارم بتونیم یه کار فوق العاده انجام بدیم;)


قرارِ ما: 30اُم اسفند ماهِ سالِ 95، ساعتِ 9:00 شب، همینجا:)))


+اینم شکایت شاکی عزیزمون...ینی عاشقتم که اینقد خندوندی منو!!!:))))

"متن گزارش این مطلب(قرار به وقتِ نوروز + اعلامِ زمانِ قرار و غیره)

از:words-gray.blog.ir 

به پلیس فتا:


سلام.وبلاگی یک مطلب منتشر کرده که در آن از دختران و پسران خواسته صداشون رو ضبد کنند بذارن.
تحت عنوان امر به معروف و نهی از منکر حتی گوشزد کردم که طرحت واقعا بی حد و مرزی رو بین ارتباط کلامی دختر و پسر به حد اعلا میبره

اما پیامم پاک کرد.وبلاگش :
www.words-gray.blog.ir

.
.
.
.
این خبر رو به همه کسانی که در این قضیه اعلام کردند که شرکت می کنند فرستادم نه تنها برای شما."

مهرآ :) ۶ نظر

(49)تنها وبلاگ است که میماند:)

السلام علیکم با ایها البلاگر:)

بذارین همین اول بگم که این پست "شاید" آخرین پست این وبلاگ باشه!

ولی "آخرین پست" بودنِ این پست به معنای پایانِ "پاییز پر رنگ" و "مهرآ" نیست قطعا...

اصلا "شاید" هر از چند گاهی پستَک(پست کوچیک:) ای یا جمله ای یا شعری از اینجانب اینجا منتشر بشه...

البته "شاید"...هیچ چیزی قطعی نیست....


به هر حال کنکور و امتحان نهایی شتر هایی اند که در خونۀ هر دانش آموزی میشینند...

منم به تبع از این شتر های دوستداشتنی در امان نیستم دیگه...

با وجود اینکه مطمئنم درک میکنید این موضوع رو...

اما بازم طلب پوزش فراوان دارم:)

و اینکه، دعا کنید برام!^^


+مهرآ فینگیل را کلی مسخره کرد...بیایید مثل او نباشیم!

وگرنه خدا چنان با چوبش میزند پس کلّه مان که با صورت پخش زمین شویم! پوست زانویمان هم اندازه یه کف دست کنده شود!

میسوزه زانوم خب!:////


+امشب سرِ کلاس، در حال دادن آزمون بودیم که برقا "جوووف" رفت! ما هم اجباراً چراغ موبایلا رو روشن کردیم... نونا برگشته میگه "خب حالا که فضا رمانتیک شده راحت تر حل میکنید سوالارو!":|


+نظرات این پست بدون تایید ثبت میشن و تو اولین فرصت هم جوابشون میدم...عاخه میترسم شیطونه گولم بزنه و بیام هی سر بزنم^^


+در نهایت اینکه...خیلی مرسی که تا اینجا همراهم بودین...و امیدوارم هنوزم همراهم بمونید...من بر میگردم...قول قول قول{چشمک}

مهرآ :) ۸ نظر

(48)زندگی...زندگی بهتر از این نمیشه:))

اول این آهنگ رو پِلِی کنید...بعد به ادامۀ پست بپردازید!:)

 

خب...پایان دوره یک ماههء امتحانات رو تبریک میگم!

تبربک به خودم:)

تبریک به شما:)

تبریک به همه:)

اینجا همه چی در همه!:)

 

oدیالوگ فینگیل طور این هفته:

+فینگیل تو اینو میشناسی؟

فینگیل: کیه؟!

+پدربزرگ اصفهانیه!

فینگیل(متفکرانه!): آره! مادربزرگ اصفهانیه، پدربزرگش!:/

 

oمتاسفانه هفته پیش نشد برم اصفهان...ولی الوعده، وفا!

معرفی میکنم...بچه ها، فیروزه کوب! فیروزه کوب، بچه ها:)

ببینید چقدر معرکه است!

اگه دوست داشتید بقیه مدلاشم ببینید، این لینک کانالشه! کانال نوزاده البته:)

 

oگفتم وفا، یاد "وفا" افتادم!! اون وفا و وفاداری و اینا نه ها!یه "وفا"ی دیگه...

این "وفا"ی مذکور استاد المپیادِ دو-سه سال پیس مدرسمون بود!

یه پسر بیست و دو سالۀ خوابالو! که کلی از بچه ها عاشقش شده بودن!!

یادمه فردای اولین جلسۀ کلاس، یکی از بچه ها اونقدر با هیجان بالا و پایین پرید و از ویژگی های بی مانندِ(!) این جناب تعریف کرد و غش و ضعف رفت، که آیفونش از جیبش پرت شد بیرون و به دیار باقی پیوست!

+یکی تو مدرسمون داریم، فامیلش "وفاخواهِ"...بیچاره از اون سال به بعد یَک سوژه ای شده بین بچه ها!:)

 

oمن بالاخره یه روزی کارت اهدای عضو پُر میکنم:)

 

oیاد بگیریم همیشه نیمۀ پُرِ لیوان رو ببینیم:)

 

oوقتی که دلتنگی، امیدت کم نشه...

خــدا همون لحظه، دلتنــگِ بندشِ;)

 

بعداً نوشت: اِه بیان شکلک و اینا درآورده...!!! از کجا اومده یعنی؟؟! یا خدا...

عاقا به هرحال قدم نو رسیده روبه همۀ بیانیا تبریک میگم شدیداًlaugh

مهرآ :) ۱۸ نظر

(47)میگ میگ...به سوی اصفهان:))

طی یه سفر خیلی یهویی فردا داریم میریم اصفهان...!

و از اون یهویی تَرِش اینه که فرداش برمیگردیم...!

و خب خیلیم واضحه که چرا ناگهان طوری،

 تصمیم گرفتم درباره اصفهان بنویسم...


خانواده ی مادری من بعد جنگ مهاجرت میکنن اصفهان و اونجا موندگار میشن...

از طرف دیگه، تنها عمه ام هم اونجا ازدواج کرده بود و همونجا زندگی می کرد دیگه...

همین شد که من از بچگی خیلی زیاد با اصفهان و اصفهانی ها در ارتباط بودم...

ولی اون موقع ها کلِ اصفهان واسه من غوره های خونه های مادربزرگ بود، که تا دلم واسه بابام تنگ میشد، یه خوشه اش رو میداد دستم... و همینطور لواشکای ترشِ مادربزرگ ساز که عشق من بودن:پی

یا حتی قایم موشک بازی کردن با پسرخاله های دو قلوم که آخرشم نمیفهمیدم کدومشونو پیدا کردم و کدومشون سُک سُک کرده....خیلی اذیتم میکردن بی ادبا:/

آ...یادم اومد...یه چیز دیگه هم بود که اون موقع ها با شنیدن اصفهان تو ذهنم شکل میگرفت... روستای مادربزرگ مامانم اینا...یه روستای جالب و خوشکل و خوش آب و هوایی بود و هست که نگو...البته مادربزرگ مامان دیگه اونجا زندگی نمیکرد ها... ولی خب یه سری فامیلای دور بودن اونجا که ما هم به بهونه سر زدن به اونا شهرو ول میکردیم و حمله به طرف طبیعت روستایی...خیلی خوب بود اصلا:دی

وقتی مدرسه ام شروع شد، رفت و آمد ما هم به اصفهان کم شد...بعد از فوت پدربزرگ و بعدم عمه و بعدشم دایی (روحشون شاد:))) دیگه خیلی به ندرت میرفتیم...

ولی از اونجا که ما بزرگتر شده بودیم و میفهمیدیم تاریخ و موزه چیه، هر بار، حتی اگه دو سه روز اونجا بودیم، بازم یک یا دو روزو میذاشتیم واسه دیدن جاهای تاریخی...

آخه من و خانواده معتقدیم سفر یعنی تاریخ...سفر یعنی طبیعت...که یکی دیگه از علتای کم شدن رفت و آمدا هم همین بود! چون هر بار باید به همه فامیل سر میزدیم...چقدر صله ارحام دیگه؟!:)

اصفهان شهریِ که از در و دیوارش تاریخ می ریزه...مثل شیراز...مثل تبریز حتی...واسه من ای که الان بزرگ شدم و میدونم که عاشق هنر و طبیعت و تاریخ و فرهنگم...حقیقتاً سفر اصفهان، سفر خیلی هیجان انگیزیه...

و الانم شدیدا لبریز از هیجان ام چون قرارِ یه بُعد فرهنگی-هنری واقعا زیبا از اصفهان رو ببینم...

اولین عکسی که ازش گرفتمُ حتما تو همین پست یا پست بعدی میذارم:)))


+مثل مامانا شدم این چند روز...صبح قبل از امتحان، مرغامو گذاشتم رو گاز که بپزه...وقتی هم رسیدم خونه تند تند لباس عوض کردم و دستامو شستم و ایستادم پای گاز...تازه کنار غذای اصلی، با آب مرغ سوپ هم درست کردم...!!

خواهر کوچیکه میگه بقیه رفتارت هم مثل مامان شده...عجبا!!:))


++این پست از پستای دوستداشتنیه منه...ولی چون مربوط به طفولیتِ اینجاس، بازخورد زیادی نداشت...خوشحال میشم اگه شما هم دوستش بدارین و جمله های خاصّ خودتون رو یادگاری بذارید;))

مهرآ :) ۱۰ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان