تو اون دوره ای که موهای لختش بلند بود و تِل میزد...
به علاوه اون سیبیل باباکرمیش که تازه بهشم اصلا نمیومد،
به عـــلاوه ی تیپ عجیب غریبِ اون موقع هاش،
هنوزم به عنوان یه مرد دوست داشته باشه،
حقیقتا زنِ زندگیه!!!
البته پسرخالۀ مذکور الان واقعا مرد شده ها!
خلاصه که پیوندشون مبارک
(شینِ(عروسِ خاله جان) عزیزم، اگه خدایی نکرده یه روز این پستو خوندی، بدون که من میخواستم از درِ دوستی وارد شم، منتها خاله فرمود جای خواهرِ نداشتۀ دوماد باشم)
++خیلی خوبه وقتی "اون" بیشتر از تو فکر همه جاشو کرده
+++من معتقدم "عشق" بیشعور تر از این حرفاست!
قشنگ منتظره تو به یه معیاری واسه طرفِ مقابلِ آینده ات فکر کنی،
و وقتی وقتش رسید، عینِ چی سورپرایزت کنه،
و تو عاشقِ کسی بشی که نقطۀ مقابلِ اون معیاره!
دیدم که میگما
++امروز آتن کوچولومون شونزده سالش میشه...شاید فقط یه سال کوچیک تر از من باشه ولی واسه من هنوزم همون دختر کوچولوی قبلا هاست!
+نبینین پست عشق اندر عشق شده...به خدا من عاشقِ کسی نشدم!
تا اونجا گفتم که دیدم یه لواشک دوست دیگه هم به جز من تو گروه هست...
خلاصه که از همون لواشک دست سازه و یکم هم لواشک کیوی گرفتیم و برگشتیم تو اتوبوس...
آقای غلامی با لواشکاش قسمت جلویی اتوبوس رو ساپورت کرد، منم کیویَ رو دادم بابا تا به دور و بریامون تعارف کنه!
آقای فکور، پشتِ سرِ بابا نشسته بود که بعد از تعارف لواشک یکم براش سوال پیش اومده بود که چیه و از کجا گرفتین و اینا؟! منم که صدام بلند، تند تند داشتم براش توضیح میدادم...
و مثل اینکه جلوییا شنیده بودن و دوست داشتن امتحانش کنن....منتها من تعارف نکرده بودم!
عاخه تو راه برگشت یکی از خانوما داشت راجع به لواشک و اینا حرف میزد و منم گوشام تیز شده بود که همون موقع آقای غلامی گفت: کیوی هم داشت که ما نخریدیم...ولی بعضیا خریدن!
بعدم با ابرو به من اشاره کرد... خو به من چه؟! خودشون داشتن واسه همین تعارف نکردم!
گفتم آقای فکور... حدودا پنجاه شصت سال شونه... ویژگی جالبش از نظر من تماسای تموم نشدنیشون با اشخاص مختلفه!
یعنی بدون اغراق، از لحظۀ اول تا آخرین لحظه داشتن موقعیت رو برای افرادی مجهول توضیح میدادن...
مثلا همون اول که سوار شدن با یکی تماس گرفتن و اعلام کردن که الان دو دقیقه است که سوار اتوبوس شدن...
بلافاصله با شخص دیگه ای تماس گرفتن و اعلام کردن که تا ایکس دقیقه دیگه راه میوفتیم به مقصد همدان...
بعد به یکی دیگه زنگ زدن که من تا جمعه اهواز نیستم و دارم میرم فلان جا...
و همین منوال بود تا وقتی برگشتیم! منم هر بار با یه لبخندِ معنا دار به بابا نگاه میکردم که اونم میگفت:مسخره نکن!!
اینم گذشت و باز من به آهنگام رو آوردم...اینبار لیلیِ سینا حجازی:
تقریبا ساعت یک و نیم دو بود که رسیدیم به یه شهر...اول شهر یه تابلوی بزرگ زده بود که به شهرِ فلان خوش آمدید! اما من داشتم تابلوی زیریش رو میخوندم واسه همین متوجه اسمِ شهر نشدم...اما رو تابلوی زیری نوشته بود "انتهای حوضه استحفاظی شهر ملایر"... منم نمیدونستم تو چه شهری هستیم!
به بابا گفتم تو یه کتاب(پسران بد) خوندم که "ملایر یعنی آتش روی کوه چون مردم ملایر از زمانهای قبل روی کوه آتیش هایی میدیدن و معتقد بودن جن ها اونارو روشن میکنن!"
داشتیم در همین مورد صحبت میکردیم که اعلام کردن واسه نهار می ایستیم...
همه نهارامونو بردیم و زیر آلاچیق نشستیم خوردیم...و تازه اونجا بود که فهمیدم چقدررر همه با هم صمیمی ان! اونقد که غذاهارو کامل با هم خوردیم!
منم یه ماتینا( ملقب به تخم شربتی یا تخم غورباقه) دست ساز درست کرده بودم با طعم گلاب و نسترن...که اونم با هم خوردیم!
اول به آقای نظری و خانم لطیفی تعارف کردم... آقای نظری با شوخی گفت: خوبه ولی شکرش زیاده و اگه آبلیمو داشت بهتر بود، که خانم لطیفی ازون ور گفت:فربد اذیتش نکن، خیلیم خوبه!!!
البته خانم معصومیم خوب بودنشو تایید کرد ها!
این خانم معصومی بسیار دوست داشتنیه وکلی هم شبیه به منه
خلاصه که نهار هم تموم شد و پیش رفتیم به سوی همدان که دیگه صعودمون رو داشته باشیم!
و یه نکته ی جالب...موقع خروج از همون شهر مجهول الهویه متوجه شدم که تابلوهای شهرو برعکس چسبوندن...چون آخرِ شهر یه تابلو بود که زده بودن که "آغاز حوضه استحفاظی شهر ملایر"
یکی بود....هیچکس نبود..! یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ... که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه... دوست داشت دور خودش بچرخه... و بخنده... و زندگی کنه... حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی... که شعرهاش انعکاس احساسشه...
+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)