(86) آخر شبی...

اگه ۱۲ شب نیمه‌شبه، پس  ۶ صبح حدودا آخرشب محسوب میشه:)

 

داشتم کامنت‌های قدیمی پست‌های اولمو نگاه می‌کردم...یه کامنت گرفته‌بودم بر این مبحث که از اموجی و دو نقطه پرانتز و اینا استفاده نکن که مطالبت حرفه‌ای‌تر باشه!

شما ذاتا تا حالا دیدین من اینجا مطلب حرفه‌ای بذارم؟:))

 

دلم می‌خواد یه لیبل بچسبونم رو پیشونیم که روش نوشته:

دونت تاچ...نات فور سیل

یعنی که دست نزنید و برای فروش نیست و این حرفا!

فینگیلیش برعکس رو چی صدا می زنیم؟ انگارسی؟ انگرشین؟

 

داشتم فکر می‌کردم...من همین که کتابی رو می‌خونم و توی کتابه شخصیت‌هاش با هم در ارتباطن، انرژی اجتماعیم کم میشه:)

واقعا چه انتظاری از من دارن مردم؟:)))

" امروز کتاب خوندم...نمیام بیرون دیگه نمیتونم...اصرارم نکن عه":)

 

اینستای عزیزم رو دی اکتیو کردم...اتفاقات خوبی اخیرا توش نمی‌افتاد...دیگه طاقت ندارم:")

 

مهرآ :) ۴ نظر

(87) به ماشین نگاه میکنم و آه میکشم...!

دما ۴۰ درجه ی ناقابله

کوله ام بسیار سنگینه

خیلی هم دیرم شده

ولی خب ده تا خیابونه فقط...

+ماشین خونه است؟ +آره

میدونم جا پارک پیدا نخواهم کرد

و تازه اپ دزدگیر ماشین رو هم ندارم

و اینکه بین خودمون باشه...تا حالا تنهای تنها رانندگی نکردم=]

دم در بر میگردم و به ماشین نگاه میکنم

چلچله آه میکشد!

منم همینطور!

گرمه:"(

 

توی مسیر تمام گنجشک ها دارن هلاک میشن...

تمام باغچه ها رو دارن آب میدن که نمیرن از گرما گل های پر طاقتشون...

ماشین ها داغ کردن...

آدما هم خسته و بی‌حوصله دارن زیر کوچکترین سایه ها حرکت میکنن.

چرا واقعا اینقدر گرمه؟

 

پی اس: الان فهمیدم عینکمو یادم رفته...نهههه...چشمااااانم....

 

پی اس پریم: برگشته بهم میگه نه آخه تو خیلی آروم و محجوب و سر به زیری!

دلم میخواست برگردم بهش بگم: گمشو بابا تا فکتو نیاوردم پایین...از مادر نزاییده کسی به من بگه محجوب و سر به زیر...یه فاکینگ درصد فکر کن از تو خوشم نمیاد که باهات حرف نمیزدم

+چند تا اموجی بد بد هم میذاشتم براش که بفهمه محجوب جد و آبادشه!

بعد دیدم نه نمیشه...از جد و آباد به هم میرسیم گل به خودی میشه...

خلاصه که فقط بلاکش کردم دلم خنک شه:)

 

مهرآ :) ۰ نظر

(85) و هیچ چیز آنطور که باید پیش نرفت!

امروز قرار بود اینطور پیش برم که:

تا صبح بیوشیمی بخونم>صبح بدو بدو برم سر کلاس استاد فلانی>بدو بدو برگردم خونه>بیوشیمی دوره کنم>امتحان بیوشیمی رو بدم بره> یکم استراحت کنم>برم سر کلاس آز بیوشیمی>بدو بدو برگردم برم سر کار>تا شب هم یکم ویراستاری هامو انجام بدم!

 

ولی میدونین چی شد؟ باد شد، خاک شد...گرد و غبار به شدت غلیظی کل شهر رو گرفت اونقدری که ساختمون های اونطرف خیابون محو شدن!

شهر تعطیل شد...

بدن من هم همینطور!

لامصب کل سیستمش بهم ریخت...سرگیجه، تهوع، سرفه سرفه سرفه و در نهایت حساسیت پوستی شدید به خاک و کهیر و اینا!

یه دونه آنتی هیستامین پیل افکن هم ضربه ی نهایی رو زد و دیگه غش کردم تا صبح:)

برنامه عوض شد...

کلاس کنسل شد>آزمایشگاه کنسل شد>فقط امتحان موند!

منم صبح پاشدم و با گیجی درس هارو دوره کردم و آماده ی نبرد شدم با بیوشیمی!

که همین الان از پشت صحنه اطلاع دادن به دلیل قطعی گسترده ی اینترنت، امتحان هم به یه روز دیگه منتقل شد!

همه ی این ها منو به این نقطه رسونده که پا روی پا انداختم و کتاب جدیدم روی میز منتظره تا دکمه ی انتشار رو بزنم و برم سراغش...

و در حالی که دارم از پنجره به هوای خاکی رنگ و مات مون نگاه میکنم، ذهنم در عجبه که اصلا ما چرا اینقدر سخت برنامه میریزیم وقتی که دنیای عزیزم ایستاده تا هی هی سورپرایزمون کنه؟!:)

 

پی اس: به دوست مذکور پیام دادم بالاخره! و از کرده ی خود خرسندم:]

 

مهرآ :) ۱ نظر

(84) یه دلم میگه...

چند وقت پیش پیج یکی از رفقای قدیمی رو پیدا کردم که چند سالی بود باهاش صحبت نکرده بودم...

فالوش کردم و فالو کرد...

هربار استوری میذاره، دست و دلم میره که بهش پیام بدم...حالشو بپرسم...دو کلام حرف بزنیم باهم...

بعد میگم نکنه دوست نداشته باشه؟ نکنه مزاحمش شم؟ نکنه دلش نخواد باهام حرف بزنه؟!!:(

حالا این که من خود درگیری دارم و با وجود اینکه دلم براش تنگ شده، شک دارم بهش پیام بدم‌ یا نه یه قضیه است!

قضیه ی دیگه دلیلیه که دیگه با هم حرف نزدیم...

ایشون با یکی از دوستای من توی یه رابطه ای رفته بودن...که حس میکنم خودشونم نمیدونستن چی به چیه واقعا!

بعد اون دوست عزیز، بعد از یه مدتی جو گرفته بودش و دعوا با من و اون که شما اجازه ندارین با هم حرف بزنین و حتما یه چیزی بینتون هست و...من میدووونم و اینا!

حالا هر چی من میگفتم بابا تو که دوست چندین ساله ی منی و منو میشناسی... من اصلا علاقه ای به این روابط بچگانه ندارم!

اونم که دوست خوب من بوده و بعدش تو تصرفش کردی!

چه رابطه ای؟ چه کشکی؟!!

خلاصه‌...قانع نشد و ما هم برای راحتی اوشون، تعهد نامه ی قطع ارتباط امضاء کردیم!

 

زمان گذشت و اون زوج شیفته، کات کردن به قول خودشون!

یه مدت بعد رفیق گرامی پیام داد و تقریبا به حالت قبلی برگشتیم!

حالا اون شهر دیگه ای بود و ذاتا امکان دیدار نبود...ولی باز حال همو میپرسیدیم...حرفی چیزی داشتیم، هم غر میشدیم برای هم...برای قضیه هایی که برامون پیش میومد، راه حل پیدا میکردیم با هم...اینقدر هم این بشر شیرین و با شخصیت بود که!

البته بعد تر متوجه شدم چون رابطمون رفاقت خالص بوده اینطور بوده و برای دوست دختراش همچین هم دوست داشتنی نبوده!

 

رفت تا آخرین باری که باهاش صحبت کردم...

یه روز کارش داشتم و دیدم پیجشو پیدا نمیکنم!

بهش پیام دادم که چی شده باز؟ اوشون برگشته که باز من واجب الحذف شدم؟

گفت که نه بابا یکی از بچه ها افتاده تو پیج من و داره برای دخترای پیجم مزاحمت ایجاد میکنه...به تو گیر نداده؟

گفتم نه...

گفت خب خوبه...حالا فعلا همه رو حذف کردم از توی پیجم تا آبا از آسیاب بیوفته!

 

و این شد که دیگه تمام شد!

 

حالا بعد از سالها....نمیدونم بهش پیام بدم؟ ندم؟

گیر کردم بین این دل و اون دلم:)

 

مهرآ :) ۱ نظر

(83)درخت توت و از این حرفا

دیدین یه حرفایی همچین میره تو مخ و درنمیاد؟

یه جمله ای رفته و در نمیاد...

یعنی اکو میشه...با صدای خود عمو اکو میشه که:

"دخترا مثل گل رز ان...از یه سنی به بعد هم پژمرده میشن و دیگه کسی طرفشون نمیره...نباید صبر کنی تا پژمرده شی!"

شاید بگین چرا عموم باید بشینه جلوم و اینقدر راحت بهم توهین کنه!

شاید هم عموهاتون مثل عموی بنده ان و از این حرفا زیاد شنیدین و دیگه براتون تعجب برانگیز نیست!

خلاصه عرض کنم خدمتتون که...دلیل موجه عمو برای ارائه ی نصیحت های گل و بلبلش، موضوعیه که قبلا توی پست "غرق عمد" بهش اشاره کردم!

ازدواج دو عموزاده...در یک روز و یک زمان!

عمو معتقده که عمو زاده کوچیکه،کار صحیحی کرده که هنوز بیست ساله نشده ازدواج کرده و ما هم باید ازش درس بگیریم و هنوز غوره نشده ازدواج کنیم!

چرا؟ چون خودش مثل اون یکی عموزاده در سن سی و خورده ای سالگی با همکارش ازدواج کرده و احتمالا همچین راضی نبوده و نیست!

نگم براتون که چی گفتم و چطور ازش خواستم که انتخاب کی و چطور بودن این مسئله ی مهم رو به عهده ی خودم و خانوادم بذاره و دیگه دخالت نکنه!

فقط بگم که جمله اش مدت زیادی تو ذهنم چرخ میزد!

و دائم از خودم میپرسیدم که اگر من "رز" نیستم پس چی ام؟

و باید بگم که اگر گل رز بودن به معنای "ناناز و آرایش کرده بودن و حاضر و آماده منتظر شوهر نشستن" باشه، من قطعا رز نیستم و اینو قشنگ همه میدونن!

پس باید میفهمیدم که چی ام!

مامان میگفت حرص نخور...تو آدمی...نیاز نداری یه گیاه پیدا کنی تا خودت رو باهاش توصیف کنی!

ولی من فقط دنبال یه جواب بودم...یه سرپوش روی کوزه ای که میخواستم روح معلقِ اون جمله رو توش گیر بندازم!

و بعد از کلی بالاخره پیدا کردم!

من "درخت توت" ام...

یه درخت قوی با برگ های سبز و بزرگ و با ظرافت...

و کلی شباهت های دیگه بین من و این درخت که شخصیه و نمیگم بهتون:)

 

حالا کلید اسرار این قسمت چیه؟

اینه که زمانه عوض شده...و الان دیگه هرکس صاحب اختیار زندگی خودشه...و اگر کسی فکر میکنه نیست، امیدوارم یه روز اینقدر قوی بشه که بتونه بلند شه و برای خودش و زندگیش بجنگه!

و همچنین امیدوارم خاله ها و عمو ها و عمه ها و دایی ها متوجه بشن که اجازه ندارن برای بچه ی یکی دیگه تصمیم بگیرن:)

 

مهرآ :) ۱ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان