(82)باغبون آپارتمانی، نقل میکنه🎤

هووم...میدونین دلیل اینکه بالاخره اعتماد بنفس نوشتن درباره باغبونی هامو پیدا کردم چیه؟

کدو تنبل...رسماً موفق شدیم بوته ی کدوتنبلی پرورش بدیم که کدو میده! کدوی واقعی...عکسشو آپلود کنم؟ 

یاد این والدینی افتادم که همش میخوان عکس بچه هاشونو به بقیه نشون بدن:))) 

به هر حال...از کجا ادامه بدم حکایتمو؟

 

قبل از اینکه شروع کنم یه فان فکت درباره ی کدو بگم؟

بوته ی کدو تا وقتی شرایطش ثابت و  محکم نباشه کدو نمیده...

یعنی رشد میکنه،گل میده، قد میکشه...ولی تا وقتی مطمئن نباشه که کدویی که قراره درست کنه، یه جایی داره که بهش تکیه کنه یا یه سطح صاف و ثابتی که روش رشد کنه و آسیب نبینه، جوونه های کدویی نمیده!

کاش همه ی آدما هم اینقدر برای کدوهای آیندشون(یا آینده ی کدوهاشون:) به فکر بودن!

 

داشتم میگفتم!

اون زمانی که منِ بچه دیگه باغچه نداشتم، عموم اینا یه باغچه داشتن که زنعمو توش نعنا و ریحون و تربچه میکاشت...یعنی از دلایلی که میرفتم خونشون چیدن تربچه بود! شایدم برداشتن تربچه؟!

ولی من هیچی نمیتونستم بکارم...همشون خراب میشدن...نهایت اگر چیزی میکاشتم و جوونه میزد، ده سانت نشده با کله سقوط کرده و خشک میشد...

 

مامان همیشه میگفت بابات دستش سبزه...

(پاپ آپ: انیمیشن حماسه رو دیدین؟ کاری که ملکه ی جنگلشون میتونست انجام بده به نظرم قشنگ ترین توصیف از دست سبز بود!)

البته من که ندیده بودم بابا چیزی بکاره! فقط میدونستم نخل خونه ی پدربزرگ اینا که اتفاقا هر سال بار خیلی خوبی هم داشت رو، بابا یکی دو سالی قبل از تولد من کاشته بوده...وقتی که نخله خیلی کوچیک بوده!

همچنین...مامان میگفت مادربزرگت هم دستش سبز بود...تعریف میکرد که تو باغچشون همیشه چیزای قابل خوردن پیدا میشد:)

میگفت مادربزرگ اینا تاک داشتن...توی این شهری که جهنمه!! و انگار براش چهار چوبی افقی نصب کرده بودن که تاک همشو گرفته بوده و سایبون یه بخش نسبتا خوبی از حیاطشون بوده...

 

بعد تر فهمیدم دست سبز فقط به شدت علاقه ات به گیاه ها مربوطه...

نه اون علاقه ای که من وقتی بچه بودم داشتم!

که دلم میخواست یه دونه ی لوبیا بکارم و طی یه هفته پرتقال برداشت کنم!

یا واقع گرایانه تر...لوبیا بکارم و هفته بعد با دو کیلو لوبیای برداشت شده آش نذری درست کنم^^

دست سبز یعنی هر دونه رو بشناسی...بدونی چطور باید آماده اش کنی...چکار کنی که ریشه بده...کجا بکاریش که رشد کنه...آفتاب که سوزان میشه براش سایبون بسازی...طوفان که میشه نذاری جریان باد خمش کنه...بهش آب بدی، کود بدی، عشق بدی...

و بعد...دیگه فقط هیچ انتظاری ازش نداشته باشی و در عین حال بهش اعتماد داشته باشی و ازش ناامید نشی!

نخندین ها...جدی میگم!

مثلا من یه گردو داشتم که وقتی دراومد خیلی قوی بود...آخرای اسفند تمام برگاش خشک شد و ریخت...ما به اون یه شاخه ی خشک هم چنان آب میدادیم و همه چی...و الان دوباره جوونه داده از کنارش:)

 

خلاصه که...باغبونی درس زندگیه!

این رو داشته باشد...تا بعد🌿

مهرآ :) ۲ نظر

(81)باغبون آپارتمانی هستم، سلام✋🏻

خب...

بذارین از اول اولش شروع کنم.

تصور کنین یه بچه ی دو ساله با کله ی کچل(چرا؟ چون یکی از اقوام گفته بود باعث تقویت ریشه ی مو میشه) داره توی باغچه بازی میکنه.

با حلزون ها و پروانه ها...

بغل درخت های شاه توت و نارنج...

و گلهای آفتاب گردونی که چهار برابر خودش قد دارن!

این بچه عاشق باغچه میشه.

 

یکی دو سال بعدش از خونه ی باغچه دار نقل مکان میکنن به آپارتمان. مرکز شهر و وفور امکانات. بدون حتی یک متر زمین کاشی کاری نشده یا آسفالت نخورده.

و بدون حتی یک پنجره ی آفتاب گیر و بزرگ و خوش منظره!

 

ذوق بچه میشه رفتن خونه ی پدربزرگ اینا که تو باغچشون نخل و نعنا و پنبه دارن...

یا خونه ی مادربزرگ اینا که تو حیاطشون انگور و خرمالو و انجیر دارن.

 

بزرگتر میشه و آپارتمانی دیگه...

حالا تو حیاطشون باغچه ی کوچیکی دارن که بابا توش دو تا مورت کاشته.

یک سری گل های خودروو هم دراومده که شبیه به گل شیپوری ان ولی بچه های همسایه ها هی گلهاشو میکنن و نمیذارن کفش دوزک ها و پروانه ها جمع بشن دور باغچه...

 

بزرگتر میشه و الان دیگه اونقدرا هم بچه نیست...

و تازه آپارتمان جدیدشون رو به شرقه و خورشید خوب بالکنشو نورانی میکنه.

مامان دست به کار میشه و برای این نور عالی، گلدون های گیاهای زینتی آپارتمانی میخره...

بابا هم شمعدونی و اطلسی و پامچال و خلاصه گلهای رنگی خریده که لبه ی دیوار بالکن بچینه...

ولی اون بچه...آخ بچه...یاد گرفته با سرچ و گوگل و سایت های باغبونی، دونه سبز کنه و قلمه بزنه و مراقبت های لازم رو انجام بده...

 

حالا ماجرا داره چه ماجراهایی...

و توی یه دونه پست هم نمیگنجه!

این از پارت اولش...بقیه اش رو هم تعریف میکنم براتون:)

فعلا روزتون خوش و دلتون شاد🌿

مهرآ :) ۳ نظر

(80)پست رمز دار

دارم میگردم بین پست هام...

میرسم به یه پست رمز دار...

و رمزشو یادم نمیاد:))))

 

هر چی تو چنته داشتم رو امتحان کردم...هیچ کدوم نبود!

دوست دارم از خود گذشتم، همونی که رمز اینارو وارد کرده، بپرسم ببینم خدایی چی تو ذهنش بوده؟

 

پی اس: حالا همچین چیزی هم پشت رمز ها قایم نکردم...شعر ها و دست نوشته هام ان عمدتاً!

که اتفاقا خیلی هم در موردشون حساسم...خیلی هم به کسی نشونشون نمیدم ولی یه بار یه تیکه اش رو برای یه دوستی فرستادم...بعد ازم پرسید میتونم شعرتو بذارم توی کپشن پستم تو اینستا؟؟!!!

حقیقتاً بعد از اون زمان در تراما به سر میبرم!

مهرآ :) ۰ نظر

(79)چرا کسی بهمون نگفت بزرگ شدن اینقدر شلوغه؟

دارم کتاب "یادداشت هایی بر یک سیاره ی مضطرب" مت هیگ رو میخونم...

نه که میخونم میخونم...مثلا وقت میکنم روزی ربع صفحه ازش رو نگاه کنم!

از سرعت زندگی میگه...از اینکه به هیچی نمیرسیم...از اینکه صد سال پیش هیچکس فکر نمیکرد یه روزی پیشرفت تکنولوژی نه روز به روز بلکه لحظه به لحظه بشه...ولی شده!

و صادقانه..تنها زمانی که از نرسیدن به زندگیم ترسیده و نگران نیستم، زمانیه که دارم میخونم که انگار نه فقط من بلکه مت هیگ و خیلیای دیگه هم همین حسو دارن!

 

خیلی شرایط آروم بود، دانشگاها هم حضوری شدن!

البته من عاشق فضای دانشگاهمونم...عالیه عالی...کلی طبیعت داره و هوا هم فعلا اوکیه... کلی پیاده روی میکنم...ولی استاد های استرسی مون واقعا حالمو بهم میریزن!

شوکه شدنشونو دارن سر ما خالی میکنن...بابا مگه ما گفتیم وسط ترم حضوریش کنین؟!

 

داشتم داستان "اولین بوسه" شاذه رو میخوندم...یادمه یازده دوازده ساله که بودم، این داستان رو خوندم و با شاذه آشنا شدم.

داشتم فکر میکردم چقدر نسبت به اون زمان عوض شدم...چقدر زیاد!!

 

به هر حال دو تا بازی توی یه پارت از داستان بود...که دلم میخواد انجامشون بدم بعدا!

 

آها...و میخوام بنویسم...میخوام داستان کوتاه بنویسم اینجا...گه گداری اگر چیزی در ذهن داشتم!

خلاصه اینکه منتظر داستان های من باشید:)))

مهرآ :) ۰ نظر

(76)غرقِ عمد

من همون غریقی ام که حین دست و پا زدن برای نجاتِ جونش،

به تماشاگرا اطمینان میده که شنا بلده!

_____

تا حالا تجربه ی نزدیک به غرق شدن داشتین؟ استخر؟ دریا؟

من یه بار گیر افتادم توی گردابِ یه رودخونه ی خروشان!

با عموزاده پریده بودیم توی آبی که هنوز عمق و شدتشو نسنجیده بودیم.

از شانسِ خوبمون پشتِ یه صخره ی بلند بودیم و هیچکس هم به اون تیکه دید نداشت!!

هر بار تلاش میکردم دستمو به یه جایی گیر بدم و خودمو بکشم بالا، کشیده میشدم پایین!

واقعا نمیدونم چقدر طول کشید تا عموزاده ی دیگه ای صدام رو شنید و اومد کمکمون!

ولی وحشتناک بود...علی الخصوص اینکه من اون زمان ۱۳-۱۴ سالم بود!

و وقتی عموزاده میخواست دستمو بگیره، میگفتم من میتونم...خودم میتونم...اونو بکش بالا!

_____

بعد از اون بود که فهمیدم به کدومشون میتونم اعتماد کنم و به کدومشون نه!

 

جالب نوشت: هر دو تا عموزاده ها امسال، دقیقا توی یه روز و یه ساعت، مزدوج شدن!

شاید بپرسین جالبیش چیه؟ 

ازدواج یکیشون معیار عاقلانه و بالغانه، کنار هم بودنه...دو نفر که هم رو میفهمن...درک میکنن...حمایت میکنن...و اونقدر آرامش بینشون هست که تبدیل میشن به خونه ی هم دیگه!

و ازدواج دیگری مثال بارز خامی و بچگانه عمل کردنه...دو نفر که به خاطر موقعیت پدرهاشون ازدواج کردن و تنها جایی که کنار هم لبخند میزنن توی عکس های اینستاگرامشونه...هر دو، به هیچ وجه شناختی از خودشون ندارن و در عین حال به شدت خودخواه ان!

 

ناراحت کننده است که به خاطر هم زمان شدن ازدواجشون، این قیاس تا آخر عمرشون باهاشون میمونه!

_____

از کجا به کجا رسیدم؟

فقط قرار بودم بگم که من محکوم به "غرقِ عمد" ام.

خودم خودم رو میندازم توی جریان های تند...

خودم خودم رو میبرم توی گرداب ها!

و هیچوقت هیچکس نیست که نجاتم بده!

حتی اگر باشه هم نمیتونه...

چون هیچکس بهتر از خودم نمیدونه چطور به اینجا رسیدم و چطور میتونم ازش نجات پیدا کنم!

ولی عجیب نیست؟ که این تقلا حس زندگی بهم میده؟ 

مهرآ :) ۴ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان