از اونجا که تو خانواده ما کلا همه "آلرژی" دارن...
دیگه تو این موارد هر کدوممون یه پا استاد شدیم برای خودمون!
و پاییز هم که فصل آلرژی و حساسیته دیگه...
منم امروز صبح از وقتی که از خواب بیدار شدم مدام در حال عطسه و "ما یتعلق به" بودم...
مادر جانم که دیگه اعصابش داشت خورد میشد از این حرکاتِ"ما یتعلق به" من، بهم گفت:برو یه "سیتریزین" بخور!
بعد از تقریبا یکی دو ساعت،یهو یاد حرف مادر جان افتادم و رفتم که "سیتریزین"بخورم...
اما ازونجا که حافظه ی من و حافظه ی ماهی فرق زیادی با هم نداره،واضحه که اسم قرص یادم نمونده بود دیگه!
خلاصه من رفتم سر پلاستیک قرصا و گشتم و گشتم تا بالاخره یه ورق"هیدروکسی زین" پیدا کردم!
و خب به دلیل اون "زین" آخرش، گفتم قطعا همونیه که مادر جان گفته! و قرصو بلعیدم!
تازه واسه اثر بیشتر و بهتر، یدونه هم عصری خوردم!!!!!
بعد دقیقا نیم ساعت قبل مادر جان بهم گفت:"سیتریزین"خوردی بهتر شدی؟!
و بنده تازه فهمیدم چه کردم!
+مامان میگه بپا "زین"اسب نوش جان نکنی:دی
++خودش یه"سیتریزین" پیدا کرد داد دستم...چون اگه خودم میخواستم بگردم احتمالا "لیتریزین" میخوردم اینبار( اینم خوده مامان گفت البته! )
من عاشقم...
عاشق کاکتوسای کوچولوم،که همیشه همین شکلی ان!
عاشق آلوئورام،که سرعت رشدش یه سانت تو هر ماهه!
عاشق پیچکام،که بلد نیستن دور چیزی پیچ و تاب بخورن!
عاشق بوته ی یاسم،که هنوز نمیتونه مثه آدم(!) گل بده!
عاشق نخلای ده سانتی ای که بابا ماه پیش کاشتشون!
عاشق اون بوته کدو تنبلی که هنوز حتی سبز هم نشده!
و همینطور هم...
عاشق پاندانوسم ام که داره بزرگ وبزرگ وبزرگتر میشه...
ولی من هنوزم وقت نکردم براش یه گلدون خاص و گنده بگیرم!
+عشق سبز هم عالمی داره برای خودش!:دی
همه میدونیم که زشتی و زیبایی کاملا نسبیه!!
اما علاوه بر نسبی بودن "حسی" هم هست!
این "حسی" بودن مربوط میشه به مواقعی که آدم خودشو تو آینه نگاه میکنه...
که براساس اون حالت و احساساتی که داره،
ممکنه با دیدن خودش فکر کنه:
"چقده خوشکل شدم من"
یا اینکه...
"چقده زشت شدم من"
مثلا وقتایی که آدم ناراحته،خسته اس،عصبانیه،استرس داره،ترسیده،بیماره و کلا تمام زمانایی که انرژی منفی بهش غلبه کرده...
اگه خودشو تو آینه نگاه کنه قطعا فکر میکنه خیلی زشته!حتی اگه خیلیم بد نباشه!
و برعکس وقتایی که خوشحاله،سرحاله،حسابی ریلکس کرده،هیجان انگیزانه اس و کلا "حالش"خیلی خوبه...
اگه خودشو تو آینه ببینه رضایت بیشتری نسبت به خودش داره!
+هفته ای که گذشت به خاطر مریضی و خستگی قیافم ریخته بود بهم و ترجیح میدادم حتی خودمو تو آینه نگاهم نکنم!تا همین امروز ظهر هم همین حسو داشتم!
اما بعد ازظهر...همینجور که اهنگ گوش میدادم(تو کجا بودی عه هلن رو:دی)از بغل آینه رد شدم...بعد مثل این برنامه ها هست که فیلمو از آخر به اول پخش میکنن،چند قدم رفته رو برگشتم و دوباره خودمو دوباره تو آینه دیدم...یه لحظه به خودم گفتم"ای جان!چرا من اینقد خوشکلم؟!:دی"
اصلا فکر نکنین تا یه ساعت بعدش داشتم جلوی آینه فیگور میومدم ها!!اصلا:دی
+خلاصه اینکه "شاد باشید تا خوشکل بمونید!"
امروز بعده کلاس،هی اومدم یه درسی بخونم اما تنبلیم شد!
درسای کنکور...درسای مدرسه...امتحانا...
اصلا نمیدونستم از کجا شروع کنم!
خلاصه اینکه اعصابم خورد شد و رفتم یه اتود و دفتر آوردم که برنامه ریزی کنم!!
الانم تو بطن ماجرای برنامه ریزی ام!
به نظرم اگه کل وقت باقی مونده ی امروزمو هم بذارم روی برنامه نویسی،ضرر نکردم!
بالاخره باید واسه نه ماه برنامه بریزم...
امیدوارم خوب شه!
امیدوارم عملیش کنم!!