نقطه...
نـقــطه...
نـقـــطــه...چه ماجرا ها که نمیسازه همین "نقطه"...
دیروز:
ساعت 5:00 ب.ظ:
دارم یکی از داستان های امیر علی نبویان رو میخونم...
مامان بلند میگه:«مهرآ...برنامه گزینه برتره...بیا ببینش...حرفای جالبی میزنه»
بلند میگم:«باششش!»
و به خوندنم ادامه میدم...
ماجرای داستان کلا در این رابطه است که جناب فرهاد هنگام خوندن این بیت از حضرت حافظ:
(راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی...خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود)
یه "نقطه" جا انداخته و به جای خاتــم،گفته خانــم!!
حالا اینکه خانم فیروزه اسحاقی کیه و چی میشه همش زیر سر همون یه "نقطه" است...
ساعت6:00ب.ظ:
دارم آماده میشم برم کلاس...
مامان:«مهرآ...»
«بله!؟»
«اشتباهی یه اس ام اس واسه مشاور این برنامه هه فرستادم!!!»
«خالی؟؟!!!»
«نه...یه دونه "نقطه" براش رفت!»
ساعت7:00ب.ظ:
سر کلاس فیزیک نشستم...
آقای دال،داره برای خانم نون توضیح میده که:اینا بار "نقطه"ای اند...واسه همین میدانشون انحراف پیدامیکنه...
بالاخره مبحث الکتریسیته است و همش بار های "نقطه" ای!!
ساعت10:30شب:
مامان داره به بابا میگه:«اون "نقطه" هه که اشتباهی فرستادم به اون شماره هه بود؟!...دو ساعت پیش طرف زنگ زد...اصرار داشت با خود دانش آموز حرف بزنه و مشاوره اش بده!...هی بش میگفتم اقا یه "نقطه" است دیگه...اشتباه شده!مگه ول میکرد؟!...تهشم گفت اگه خواستین یه پیام بدید تا من براتون چند تا فایل پی دی اف بفرستم...»
رو به مامان میگم:«بفرستیم ببینیم چجوریه؟»
«هر جور دوست داری!»
دارم به مشاوره پیام میدم..بابا با خنده میگه:«شکلک و خنده و اینا نفرستی ها...فقط اجازه داری چند تا "نقطه" بفرسی»
مامان از اونطرف میگه:«آره بابا...این مشاوره با یه "نقطه" ی اشتباهــــی هم میتونه تا خود کنکور مشاوره بده»
و من...تازه میفهمم "نقطه" چقدرررر تو زندگی آدم ها تاثیر داره...پایان و نــــــقطه!