(112)بارونی ملس

اینجا چند روزی هست که بهار شده...

بارون های شلقلقی زمستونی رفتن،

و به جاش یه بارون ملس و خوشبو داره می‌باره...

 

زمین‌های خشک، تل‌خاکی‌ها، محل پروژه های عمرانی کنسل شده...

همه به طرز جالبی پر شدن از چمن و قاصدک!

و پارک‌‌ها و بلوار‌ها هم از همیشه سبزتر و البته تمیزتر ان...

 

کلاسم تموم شده و دلم می‌خواد ماشینو همینجا ول کنم و تا خونه پیاده برم!

آخه حیف این همه قشنگی موقتی نیست که از دستش بدم؟

 

دو روز اخیر اونقدر سخت و استرس‌زا بودن برامون که امروز صبح، چشم‌هام رو بازنکرده خدا خدا کردم روز آرومی رو داشته باشیم...

حالا برای رقم زدنش، میخوام یه نوشیدنی خوشمزه هم بگیرم...

که منحصراً منظورم لاته با سیروپ فندقه!

 

منتظر سفارشم ایستادم و موهای خیلی خیلی کوتاهم رو توی شیشه‌ی مشکی رنگ کافه چک میکنم که باعث شده شبیه دوسالگی‌هام بشم!

البته در عین حال ممکنه بیست و هشت ساله هم به نظر برسم!

حالا یا بیست و هشت سالگی شبیه دو سالگیه و یا من از دوسالگی بیست و هشت ساله بودم...

 

یه گربه‌ی تمیز و براق با موهای خاکستری-نسکافه‌ای-قهوه‌ای میاد سمتم و سرش رو میکشه به دستم...

خانوم کناری میگه گربه شماست؟ میگم نه

آقای کناریش میگه دست نزن...چنگ میزنه...

میگم اگه می‌خواست چنگ بندازه تا الان انداخته بود!

 

گربه زیر دستم چرخی میزنه و میره توی کافه...

خانومه میگه رفت توی کافه...

آقای کافه‌چی میگه الان بیرونش میکنیم و سفارششون رو تحویلشون میده!

 

میگم چرا آخه؟ این خیلی تمیزه!

صبر میکنه تا برن...میگه به اونا چون دوست نداشتن، اینطور گفتم!

میگم واکسن زده؟

جواب نمیده...

 

از گربه، در حالی که یه ژست خوشگل گرفته، عکسی می‌گیرم...

دوباره می‌پرسم خونگیه یا باهاتون دوست شده؟

قهوه‌ام رو بهم میده و میگه یه جورایی باهامون دوست شده!

میگم سعادتی نصیبتون شده...

برای گربه میومیویی میکنم که توجهی نمیکنه!

 

دارم میرم سمت خونه...

همه جا سبز و خوش‌بو شده!

حتما امروز هم روز خوبی میشه:)

مهرآ :) ۰ نظر

(111) او سی دی

-بخدا من میدونم و تو اگه اینو جابجا کنی!

 

-برگ انجیری روش به اینور نبود!

 

-لباسو از هر جا ورمیداری، برش گردون همونجا!

 

-قلمو جاش توی جا مسواکی نیست...همین الان بذارش توی لیوان خودش... توی جای خودش میذاریش... پیش کاردک ها نبینمش ها!

 

اینا فقط یه چشمه از جملاتیه که من روزانه توی خونه فریاد میزنم!

این وسواس دردناک هست، ولی همینه که هست!

اگر بطری-گلدون هام جا به جا بشن، خط فرش دقیقا روی خط موزائیک زیرش نیوفته، کاترِ عزیزِ دلم به جای اینور جامدادیِ رومیزی، اونورش باشه و یا خیلی چیزای دیگه دقیقا سر جای خودشون نباشن، من چطور قراره توی این دنیای بی نظم اعصاب بهم ریز، خودم رو از رد کردن مرز دیوانگی حفظ کنم؟

 

حالا حساب کنید تو این شرایط، خونه تکونی هم اضافه بشه!

 

من نمیخوام تمام یادداشت های روی دیوارم رو بیارم پایین...بعد چطور برشون گردونم دقیقا سر جاشون؟

 

من نمیخوام خط خطی های روی در کمدم رو پاک کنم...اونا برای یادآوری کردن یه سری چیز ها اونجا موندن!

 

کتابخونه ی کاموایی دست سازم رو نمیشه درنیارم؟ اگه بعد نتونستم دوباره بسازمش چی؟

 

لطفا...من الان برای خونه تکونی آمادگی ذهنی ندارم!

 

کتابخونه، یادداشت ها و همه‌ی چیزهای دیگه از دیوارهام پایین اومدن..اتاقم دیگه اتاق من نیست و ذهن بی نظم و آشفته ام حتی نمیتونه به اندازه ی یه خط درس خوندن تمرکز کنه!

در حالی که کتاب های مرجع هزار و چهارصد صفحه ای منتظر نشستن تا درس هایی که استادهای قشنگمون تو هفته‌ی اول نیمسال دوم تدریس کردن رو از توشون پیدا و مطالعه کنم!

 

گاد سیو می...

اند گاد بلس اِ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مِر‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یکا!

مهرآ :) ۱ نظر

(110)اعتماد خریده شده پس گرفته می‌شود

-اون بهم اعتماد نداره...

+سعی کن اعتمادش رو جلب کنی...سعی کن توانایی‌هات رو بهش یادآوری کنی...بهش بگو که میتونی مسئولیت زندگیت رو قبول کنی و بهش بگو که چقدر برای مواجه شدن با مشکلات زندگی آماده ای!

-چطور؟ چطوری بهش بگم که به بی‌اعتمادیش دامن نزنه؟ چطور بهش بگم که فکر نکنه میخوام به زور قانعش کنم؟ نمیخوام غیر طبیعی بشه...طوری که جبهه بگیره!

+سخت نگیر... این زمان بره... کم کم اینو بهش نشون بده... هر بار که مشکلی پیش اومد و حلش کردی براش تعریف کن که چطور عمل کردی و چقدر مسلط بودی و آمادگی داشتی... یا حتی وقتی به کسی کمک کردی که مشکلش رو حل کنه... چیزی که حتی برای خودت اتفاق نیوفتاده بوده... براش توضیح بده که تونستی درستش کنی!

-...!!!

________________

 

وقتی اعتمادی رو با مدت‌ها تلاش بدست آوردی،

وقتی از خیلی چیزها زدی برای اینکه به اعتماد یه نفر برسی،

وقتی به معنای واقعی با یه عالم آدم جنگیدی...

و وقتی سا‌ل‌ها... اقرار نمی‌کنم...زمان خرج شده،

برای خریدن این اعتماد...

به یکی مثل من تبدیل میشی...

فاقد ذره‌ای انرژی، برای دوباره انجام دادن این پروسه!

پس فقط آسه میری...آسه میای...

نگهبانی میدی برای درهایی که توی جنگ ها بستی،

تا یه وقت کسی اشتباهی بازش نکنه!

و شمشیری همیشه به کمرت بسته است...

تا قطع کنی سر هر کسی که ممکنه تلاش هات رو،

و دست آورد هات رو،

و هرچه که ساختی رو...

هدر بده و یا تخریب کنه!

 

چون اعتماد خریده شده،

خیلی راحت پس گرفته میشه!

تازه هزینه‌ای که براش پرداختی هم...

عمراً برگشته نمیشه!

مهرآ :) ۰ نظر

(109)راز خلقت

این دختری که پشت این تریبون نشسته،

بله بله...دقیقا همین شخص...

دختری با تتوی دایناسور (البته تتوی چسبی آدامس خرسی:)

ایشون راز جهان خلقت...راز دنیای فانی رو کشف کرده!

 

یک کلام بگم:

"یک رنگی"

 

مفصلا توضیح بدم:

اگر یک رنگ باشی، رنگ آرامشِ خاطر رو به چشم میبینی و با تمام وجود لمس میکنی!

به عنوان شخصی که در به در به دنبال این آب حیات و چشمه‌ی جاودانگی، یعنی آرامش، بوده...

و البته به دنبال همین غایت، تمام انتخابات زندگیش خواسته و نخواسته به سمت این طیف آبی کشیده شده...

از لذت رسیدن به یک رنگی مطلق میخوام بگم بهتون!

آبی مطلق!

آبی سر تا پا!

آبی زمین تا سقف!

 

دیشب،

که طبیعتا مثل امشب نبود،

من پا کشون کشون خودمو به اتاقم رسوندم...

کیف لپتاپم رو پرت کردم روی تخت...

جاکلیدی و گوشی رو هم...

و بعد این اکسسوری لعنتی دور سر پیچم رو (شال)

و بعدم پالتوی پاییزه ام رو...

و همچنان کشون کشون رفتم که یه لیوان آب بخورم!

وقتی برگشتم و چراغ اتاق رو تازه روشن کردم،

تمام وجودم رو آرامش در بر گرفت...

 

چون چیزی رو به چشم میدیدم که به هم ریختگی نبود...

شلختگی نبود...

بلکه یک رنگی و در عین حال استتار بود!

 

پالتو و شال و کیف کوله‌ای همه به رنگ فیروزه‌ای خیلی ملایم بودن و رسما توی روتختی دقیقا به همون رنگ غرق شده بودن!

و حتی جاکلیدی و قاب گوشیم هم!

تماما یک رنگ شده بودن!

 

حسی داشت مثل همون حسی که به جنگل سر تا پا سبز نگاه کردن، میتونه درت ایجاد کنه!

مثل حسی که نگاه کردن به در هم حل شدن آسمون و دریا توی افق، میتونه درت ایجاد کنه!

حس یک رنگی...

مثل حسی که نگاه کردن به کوه های قهوه‌ای رنگِ بلند و استوار و به هم رسیدنشون در نهایت، میتونه درت ایجاد کنه!

 

و این راز خلقته...

راز جهان هستی!

و راز جهان فانی!

آرامش در یک رنگی:)

مهرآ :) ۲ نظر

(108)...مامان دوم

آرِن رو تو بغلم گرفتم و تازه گریه اش تموم شده،

سرشو چسبونده به سرم و زیر چشمی داره به ویدیویی که براشون گذاشتم نگاه میکنه...

 

سه قلو ها با هیجان دارن با آهنگی که پخش میشه میخونن و آیسان‌شون چشم از من برنمیداره تا تاییدم رو بگیره که داره درست میخونه...

 

محیا اونقدر آروم کلمات درس رو تکرار میکنه که خودش هم نمیشنوه صدای خودش رو ولی میدونم از همشون بهتر یادش گرفته...

 

دلسا یهو وسط خوندن میگه: آنتی من تورو خیلی دوست دارم...

 

و مهراد هم با چشمای اشکی نشسته که:

آنتی من تو رو دوست دارم، نمیرم کلاس اون یکی آنتی...

 

و من به نه تا بچه کوچولویی که کنارم نشستن و ایستادن نگاه میکنم که هر یکم یه بار، یکیشون به جای آنتی، مامان صدام میزنه...

 

و همچنان با ریتم آهنگ آرِن رو تکون میدم و تار های حنجره‌ام رو با نهایت قدرت به حرکت در میارم...

 

و البته سعی میکنم از خستگی نزنم زیر گریه:")

مهرآ :) ۱ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان