(117) جمله‌ای که نمیدونستم به شنیدنش چقدر نیاز داشتم!

یه سری صفحاتی هستن که گاها بهشون سر میزنم و از خوندن مطالبشون لذت میبرم...

جملات قشنگشون رو از خودم دریغ نمیکنم و به جملات بی در و پیکرشون توجهی نمیکنم... اگر بپرسن از من که گیلتی پلژر یا لذت گناه‌آلود تو چیه، قطعا خوندن این صفحات یکی از جواب‌هامه!

امروز به یه جمله‌ای برخوردم اونجا...که هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر به شنیدنش نیاز داشته باشم...اونم دقیقا توی این برهه زمانی که نگم‌ براتون...

خلاصه نوشته بود که:

" اگر دیگران با کارهای شما مخالف هستند، هرگز به معنای اشتباه بودن کارهای‌تان نیست، پس راهی که دلتان در پیش می‌گیرد را انتخاب کنید."

و چقدر این جمله آب یخی روی المنت‌های داغ شده‌ی درونم بود...

بس‌که این مدت نه شنیدم و مخالفت و جبهه‌گیری در مقابل افکار و حرف‌ها و نظراتم شده...

اون آدم از همه‌چیز بریده‌ی توی مغزم نیاز داشت یکی بهش بگه اوورتینک کردن رو بذار کنار و لذت زندگی ببر و کاری که دلت می‌خواد رو انجام بده...بدون اینکه بذاری فشار محیط اطراف، مسیرت توی زندگی رو تغییر بده!

آه ای ابر‌های تیره...

خب...واقعا بقیه‌ی این نمایشنامه رو بلد نیستم...ولی به نظرم همین نیم خط مفهوم رو رسوند. روز خوش:)

 

پی‌اس: بزرگ بر دیوار اتاقم نوشتم: 

واسم اصلا مهم نیست که...

چه فکری می‌کنند مردم!

*با ریتم شعر سینا حجازی خونده شود*

 

پی‌اس‌دو: زمان مثل معده میمونه...

زیستی تر بگم... زمان توی یه محیط بسته با دیواره‌هایی از ماهیچه‌های صاف تعریف شده انگار...هر چقدر بیشتر توش ریخته بشه، در اثر فشار ریلکس تر میشه، خودشو ول میکنه،‌ جا باز تر میشه!

واسه همینه که آدم هر چقدر سرش شلوغ‌تر میشه، باز میتونه برای خوردن چیزایی که دوست داره، استعاره از انجام دادن کارهایی که دوست داره، جا باز کنه توی برنامه‌اش!

هر بارم یه مدت میزنه به بی خیالی و استراحت، باز این ماهیچه همچین سفت میکنن خودشونو، یه طوری که زمان آب خوردن نمیشه پیدا کرد، در حالی که هیچ کاری هم برای انجام دادن نبوده اصلا که زمان رو اشغال کنه!

نکته اخلاقی:

از پر کردن زمانتون نترسید... کش میاد!

مهرآ :) ۴ نظر

(116) بزن بیرون از اون اتاقچه‌ی امنت!

بی نهایت دلم میخود یقه‌اشو بچسبم و تکونش بدم و سرش فریاد بزنم که:

به خودت بیاااا... بفهممم ارزش خودتو...

اونقدری که من میدونم حد و مرز توانایی‌هات رو، بشناس خودتو...

بزن بیرون از اون اتاقچه‌ی شیشه‌ای و امن...

فقط بززززن بیرون...

بیا زندگی کن... بیا تجربه کن...لمس کن... 

بیا وسط این خیابون عریض و با تمام توانت بدو...

زمین بخور... زخمی شو... خاکی شو...

بپیچ توی کوچه‌های بن بست...مسیر‌های اشتباه رو برو... تا جایی که میتونی برو و هر جا ترسیدی برگرد..

 

دلم میخواد دستشو بگیرم و بکشمش دنبال خودم...

دلم میخواد مسیر‌ها رو نشونش بدم... خرابه‌ها رو... اشتباه‌ها رو...

 

آخ حرص می‌خورم از این ترسیدن‌هاش...

از این که دو دستی نقطه‌ی گرم و نرمش رو چسبیده و حاضر به رها کردنش نیست...

حرص می‌خورم از اینکه می‌بینم پر از استعداده ولی پر از ترس و عقب کشیدن هم هست...

دلم میخواد بزنمش که به ترس اجازه داده جلوی تمام موفقیت‌هایی رو بگیره که من میتونم توی آینده‌اش بیینم...واضح و روشن... اما خودش نه!

آخ که چقدر من بهش امید دارم و خودش نه!

 

اما دیگه تمامه... شاید فقط یکبار دیگه و بعدش هرگز هرگز برای نشون دادن پتانسیل‌هاش بهش، تلاشی نمی‌کنم!

آدمی که خودش برای نجات خودش قدمی برنمیداره... 

به من ارتباطی نداره دیگه نه اصلا!

مهرآ :) ۳ نظر

(115)تولد یک نشریه

امروز بعد از نه ماه تقریبا، نشریه‌مون رفت برای گرفتن تاییدیه‌ی نهایی و بعدشم انشالله انتشار...

مجله ای که من مامانش بودم رسما... نه ماه تمام، پیگیری‌هاش و حرص خوردن‌هاش گردن من بود...

هماهنگی با دفتر نشریات و تک تک بچه‌ها و نویسنده‌ها با من بود... این دو ماه آخرم که کل ویراست و اوکی کردن صفحه‌آرا و طراح جلد و مخلفات!

و امروز فهمیدم که بابای نشریه، اون کسیه که اجازه گرفتن شناسنامه و تاییدیه‌اش رو داره...

آپشن گرفتن تاییدیه، روی پنل من باز نمیشه!

 

مامان بودن واقعا سخته... علی الخصوص تو ایران!

 

پی اس: نشریه دو قلو بوده و فعلا قل اولش در دست انتشاره...باشد که قل دومش هم به سلامتی برسه به مرحله‌ی انتشار!

 

پی اس دو: به نظرتون الان اونقدری فرهیخته شدم که اکانت توئیتر باز کنم؟:)))

 

پی اس سه: من به عنوان کسی که پر از تردیدم، مدتهاست یه عادتی پیدا کردم که قبل از انجام کاری، از خواهر وسطی میپرسم: آره یا نه؟

اون میگه بر اساس حالت صدات و شناختی که ازت دارم، جواب میدم که آره یا نه... چون مشخصه از رفتارت در اون لحظه که کدوم جواب رو نیاز داری بشنوی...

 

کتابی میخوندم از نمیدونم کدوم نویسنده...

میگفت اگر دچار تردید شدی یه سکه بردار و بنداز هوا...

مشخص کن که مثلا اگر سر اومد فلان کار رو میکنی و اگر دم اومد بهمان کار رو...

میگفت حتی نیازی نیست نتیجه رو ببینی و بر اساس اون تصمیم بگیری!

همون زمانی که سکه داره توی هوا میچرخه، تو تصمیمتو گرفتی که میخوای نتیجه کدوم باشه و اگر به این نقطه رسیدی، باید کاری رو انجام بدی که تصمیمش رو گرفتی و خلاصه لازم هست که به خودت اعتماد کنی!

 

سیستم آره یا نه، در واقع برای من همون سکه است!

 

پی اس آخر:

به آدمی که ازدواج کرده،

و میدونی که ازدواج کرده،

و میدونی که با کی ازدواج کرده،

و اتفاقا فامیل نزدیکم هست،

منتها به کسی چیزی نگفته،

باید تبریک گفت؟؟؟

مهرآ :) ۳ نظر

(114)زندگی مجازی

استوری‌...

به نظرم باید برش‌هایی از زندگی باشه،

نه اینکه زندگیمون برشی از استوری‌ها باشه!

 

انسان ها...

حتی سر امتحان عکس و فیلم میگیرن و کمی بعد استوری میشه!

بعد از ظهر با دوستا بیرون میرن و به جای وقت گذروندن و لذت بردن از این دورهمی، عکس میگیرن که استوری بشه!

سفر رفتن‌ها رو که نگم!

 

وسط این همه استوری گذاشتن...

دقیقا بین همون لحظه‌ای که در جواب اموجی چشم‌قلبی یه نفر یه اموجی ماچ‌قلبی ریپلای میکنی،

دقیقا چنین جایی...زندگی گم میشه!

 

 

 

از سفر برگشتم...

یه سفر یه روزه‌ی بدو بدو...

نه استوری ازش دراومد و نه حتی عکس‌های درست و حسابی! (فقط یه دونه عکس... از روی آلبوم جوونی‌های پدربزرگ... خدابیامرز عجب چیز قشنگی بوده:)

اما...به نظرم این یعنی که نه مجازی، بلکه واقعا خوش گذشته!

و به شدت معتقدم که اونایی که کمتر استوری و پست و فعالیت مجازی دارن، یه گوشه‌ی این دنیا دارن بهترین زندگی‌ها رو زندگی می‌کنن!

 

+پی اس:

به عنوان کسی که رانندگی با ماشین دنده اتومات از نظرش شبیه رانندگی با ماشین‌شارژی‌های بچگونه است، عرض کنم خدمتتون که رانندگی با ولوو اف اچ هم همینطوره...چقدر راحت...چقدر نرم آخه؟

در اصل سختیش اونجاست که اون هیکل عظیم‌الجثه رو چطور  و از کجا باید رد کنی که ماشین و محموله و بقیه‌ی ماشین های کوچولو موچولوی تو جاده سالم و سلامت به مقصد برسن...که قطعا راننده‌های پایه‌یک و ماشین‌های سنگین تو این‌ها استاد شدن دیگه!

الان مشخصه با ولوو اف اچ رانندگی کردم یا واضح‌تر بگم؟:)

مهرآ :) ۵ نظر

(113)من همون روز با تمام این‌ها خداحافظی کردم!

میگه انتظاراتت از یه دوست چیه؟

میگم هیچی!

میبینم که گیج شده.

میگم‌ باورکن هیچی... دوست مفهومش واسه من هنوزم در حد پیش دبستانی و اون زمان‌هاست... بریم با هم یه بستنی بگیریم بخوریم...یکم قدم بزنیم حرف بزنیم...یا حالا تو این مورد ذرت مکزیکی بخوریم...فرقی نداره!

میخنده. میگه آخه من الان اصلا آمادگیشو ندارم... میدونم عجیبه ولی اصلا با پیدا کردن دوست جدید احساس راحتی نمیکنم... الان نمیتونم اونقدری که از خودم انتظار دارم دوست خوبی باشم... مثلا...نمیدونم... اگه یه روز حالت خوب نباشه، من نمیدونم چیکار باید بکنم! اصلا اگه نتونم اون چیزی که تو از دوست انتظار داری باشم؟ اون وقت چی؟

نفسمو میدم بیرون. من واقعا هیچ انتظاری از دوستم ندارم...اصلا هر چقدر که میتونی باش...هرچقدر که راحتی... الان من فقط به یه دلیل اینجام...اونم اینه که همه‌ی اینا دو سال دیگه تموم میشه و حس کسی رو بهم میده که قراره دو سال بعد بمیره... من فقط نمیخوام اون زمان بگم که "حیف...کاش انجامش داده بودم!"

من فهمیدم که زندگی الانه...فقط الان...دارم سعی میکنم این "فهم" و این " درک" رو زندگی کنم.

من از هر چیز قبل و بعدش دست شستم... همون روزی که فهمیدم هیچ مسیری اونطور که من فکر میکردم پیش نمیره!

همون زمان، من حسابی برای انتظاراتم از زندگی عزاداری کردم. با تک تک پیش بینی ها خداحافظی کردم. اون نقطه‌ای که دوست داشتم صداش کنم خونه رو سوزوندم و اون آدمی که شاید روزی قرار بود توی خونه‌ام راهش بدم رو...اونو تبدیل کردم به یه موجود افسانه ای غیر ممکن که مطمئن بشم هیچوقت قرار نیست دستم بهش برسه.

تهش چیزی که آخرین گزینه‌ام برای گفته شدن بود رو به زبون آوردم.

من مجبورت نمیکنم. اگه میخوای باش... اگرم نمیخوای یا راحت نیستی، میتونی نباشی!

میگه ناراحت نشی ها!

میگم‌ باشه باشه میفهمم...ری‌ستش میکنیم به تنظیمات کارخونه...موفق باشی!

میره و من میخندم...حداقل تلاشم رو کردم... هرچند که یاد گرفتم آخر هر تلاش قرار نیست نتیجه‌ی دلخواه من حاصل بشه!

مهرآ :) ۲ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان