(119) برای تمام دخترانم...💔

برای تمام دخترانم...

 

برای تمام شماهایی که دست کم گرفته شدید...

برای تمام شماهایی که بهتون اجازه‌ی زندگی آزاد داده نشد و وقتی هم داده شد مدام توهین شنیدید و مسخره شدید...

برای تمام شماهایی که سخت تلاش می‌کنید و به چشم خودتون موفقیت افرادی رو می‌بینید که ذره‌ای از تلاش شمارو انجام ندادند و ذره‌ای از قدرت شما رو ندارند...

 

شما قهرمان اید...

 

شما قهرمان‌های من هستید و می‌خوام این رو بدونید...

بدونید که اگر تصمیم بگیرید زمین رو به آسمون ببرید و آسمون رو به زمین بیارید،

دست‌هاتون،

مغزهاتون،

قلب‌هاتون...

و تک تک سلول‌های بدنتون توانایی انجامش رو دارند.

می‌خوام بدونید که اگر در ظاهر مردانِ این کشورِ ظالم بهتون آسیب زدند، شما می‌تونید از اون آسیب و از اون درد، جان ادامه دادن بگیرید.

بدونید که اگر بهتون گفتند نمی‌تونید، نمی‌فهمید و اشتباه می‌کنید...

یعنی به جایی رسیدید که غریزه دستور به حمله بر علیه شما رو داده.

بدونید که اگر دانش و علم و هدف‌هاتون رو پایین کشیدند، یعنی شما دارید از اون‌ها بالاتر میرید!

می‌دونم سخته...می‌دونم...

ولی اگر تا اینجا اومدید، شما یه جنگنده‌اید...

پس این جنگ رو هم از سر می‌گذرونید!

 

شما یک زن،

یک انسان موفق و یک مادر هستید...

چه جنینی رو توی بطن‌تون ساخته باشید،

چه احساسی رو توی قلب‌تون پرورش داده باشید،

و چه هدفی رو توی مغزتون آفریده باشید،

شما یک مادر هستید...

 

یک مادر برای چیزی که به زحمت درست کرده می‌جنگه!

و قدرت یک مادر گردان‌ها رو شکست میده!

 

پس نترسید که این قلب کوبنده‌ی من اطمینان داره که از تمام این سختی ها عبور می‌کنید.

مهرآ :) ۱ نظر

(118) این کوچولوهای آپدیت شده

اولین باری که دوستش، هم‌کلاسی کلاس زبانش در واقع، بهش زنگ زد تا ویدیو کال داشته باشن، حدود چهار سالش بود.

و همه‌مون از همون زمان میدونستیم که این انسان کوچولو قراره زندگی رو خیلی خیلی متفاوت‌تر از ما تجربه کنه!

 

چند روز پیش همین کوچولویی که اتفاقا دو روز دیگه داره نه سالش میشه، با فریاد " تموم تموووم...دیگه ننویسین من تموم کردم" بیدارم کرد.

و متوجه شدم خانوم داره با دوستاش "اسم فامیل آنلاین" بازی میکنه...

بعد اونوقت من با بیست و دو سال سن، وقتی یکی داره تصویری با کسی صحبت میکنه، رسما تو خونه سینه خیز میرم که دیده نشم و مجبور نشم سلام علیک کنم یا وارد یه مکالمه‌ی عجیب مجازی بشم!

 

و همین خانم کوچولو، برای تولدش سفارش داده خواهر وسطی/گرافیک دیزاینر براش ای-وایت درست کنه... کارت دعوت اینترنتی یا هر چی که ترجمه‌ی درستشه!

 

و جالب‌تر اینه که کادوی تولدش رو رسما خودش انتخاب کرده... و گفته چه چیزی رو براش بگیریم و چه ویژگی‌هایی داشته باشه که به دردش بخوره... چون که از سورپرایز خوشش نمیاد! و تاکید میکنم...تازه داره میره که نه سالش بشه!

 

و در نهایت، قشنگ ترین چیزی که درباره‌ی این نسل جدید وجود داره اینه که سیستم‌شون روی اینجا نه، بلکه روی کشورهای جهان اول تنظیم شده... به این صورت که توی گروپ چتشون، یه مدته فقط به زبان انگلیسی چت میکنن... چونکه تصمیم گرفتن زبانشون رو قوی‌تر کنن!

 

امیدوارم امیدوارم که این‌ها، با این حجم از دیتاهای جدید در دسترس‌شون، بتونن دنیا رو هر طور که دوست دارن تغییر بدن!

مهرآ :) ۳ نظر

(117) جمله‌ای که نمیدونستم به شنیدنش چقدر نیاز داشتم!

یه سری صفحاتی هستن که گاها بهشون سر میزنم و از خوندن مطالبشون لذت میبرم...

جملات قشنگشون رو از خودم دریغ نمیکنم و به جملات بی در و پیکرشون توجهی نمیکنم... اگر بپرسن از من که گیلتی پلژر یا لذت گناه‌آلود تو چیه، قطعا خوندن این صفحات یکی از جواب‌هامه!

امروز به یه جمله‌ای برخوردم اونجا...که هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر به شنیدنش نیاز داشته باشم...اونم دقیقا توی این برهه زمانی که نگم‌ براتون...

خلاصه نوشته بود که:

" اگر دیگران با کارهای شما مخالف هستند، هرگز به معنای اشتباه بودن کارهای‌تان نیست، پس راهی که دلتان در پیش می‌گیرد را انتخاب کنید."

و چقدر این جمله آب یخی روی المنت‌های داغ شده‌ی درونم بود...

بس‌که این مدت نه شنیدم و مخالفت و جبهه‌گیری در مقابل افکار و حرف‌ها و نظراتم شده...

اون آدم از همه‌چیز بریده‌ی توی مغزم نیاز داشت یکی بهش بگه اوورتینک کردن رو بذار کنار و لذت زندگی ببر و کاری که دلت می‌خواد رو انجام بده...بدون اینکه بذاری فشار محیط اطراف، مسیرت توی زندگی رو تغییر بده!

آه ای ابر‌های تیره...

خب...واقعا بقیه‌ی این نمایشنامه رو بلد نیستم...ولی به نظرم همین نیم خط مفهوم رو رسوند. روز خوش:)

 

پی‌اس: بزرگ بر دیوار اتاقم نوشتم: 

واسم اصلا مهم نیست که...

چه فکری می‌کنند مردم!

*با ریتم شعر سینا حجازی خونده شود*

 

پی‌اس‌دو: زمان مثل معده میمونه...

زیستی تر بگم... زمان توی یه محیط بسته با دیواره‌هایی از ماهیچه‌های صاف تعریف شده انگار...هر چقدر بیشتر توش ریخته بشه، در اثر فشار ریلکس تر میشه، خودشو ول میکنه،‌ جا باز تر میشه!

واسه همینه که آدم هر چقدر سرش شلوغ‌تر میشه، باز میتونه برای خوردن چیزایی که دوست داره، استعاره از انجام دادن کارهایی که دوست داره، جا باز کنه توی برنامه‌اش!

هر بارم یه مدت میزنه به بی خیالی و استراحت، باز این ماهیچه همچین سفت میکنن خودشونو، یه طوری که زمان آب خوردن نمیشه پیدا کرد، در حالی که هیچ کاری هم برای انجام دادن نبوده اصلا که زمان رو اشغال کنه!

نکته اخلاقی:

از پر کردن زمانتون نترسید... کش میاد!

مهرآ :) ۴ نظر

(116) بزن بیرون از اون اتاقچه‌ی امنت!

بی نهایت دلم میخود یقه‌اشو بچسبم و تکونش بدم و سرش فریاد بزنم که:

به خودت بیاااا... بفهممم ارزش خودتو...

اونقدری که من میدونم حد و مرز توانایی‌هات رو، بشناس خودتو...

بزن بیرون از اون اتاقچه‌ی شیشه‌ای و امن...

فقط بززززن بیرون...

بیا زندگی کن... بیا تجربه کن...لمس کن... 

بیا وسط این خیابون عریض و با تمام توانت بدو...

زمین بخور... زخمی شو... خاکی شو...

بپیچ توی کوچه‌های بن بست...مسیر‌های اشتباه رو برو... تا جایی که میتونی برو و هر جا ترسیدی برگرد..

 

دلم میخواد دستشو بگیرم و بکشمش دنبال خودم...

دلم میخواد مسیر‌ها رو نشونش بدم... خرابه‌ها رو... اشتباه‌ها رو...

 

آخ حرص می‌خورم از این ترسیدن‌هاش...

از این که دو دستی نقطه‌ی گرم و نرمش رو چسبیده و حاضر به رها کردنش نیست...

حرص می‌خورم از اینکه می‌بینم پر از استعداده ولی پر از ترس و عقب کشیدن هم هست...

دلم میخواد بزنمش که به ترس اجازه داده جلوی تمام موفقیت‌هایی رو بگیره که من میتونم توی آینده‌اش بیینم...واضح و روشن... اما خودش نه!

آخ که چقدر من بهش امید دارم و خودش نه!

 

اما دیگه تمامه... شاید فقط یکبار دیگه و بعدش هرگز هرگز برای نشون دادن پتانسیل‌هاش بهش، تلاشی نمی‌کنم!

آدمی که خودش برای نجات خودش قدمی برنمیداره... 

به من ارتباطی نداره دیگه نه اصلا!

مهرآ :) ۳ نظر

(115)تولد یک نشریه

امروز بعد از نه ماه تقریبا، نشریه‌مون رفت برای گرفتن تاییدیه‌ی نهایی و بعدشم انشالله انتشار...

مجله ای که من مامانش بودم رسما... نه ماه تمام، پیگیری‌هاش و حرص خوردن‌هاش گردن من بود...

هماهنگی با دفتر نشریات و تک تک بچه‌ها و نویسنده‌ها با من بود... این دو ماه آخرم که کل ویراست و اوکی کردن صفحه‌آرا و طراح جلد و مخلفات!

و امروز فهمیدم که بابای نشریه، اون کسیه که اجازه گرفتن شناسنامه و تاییدیه‌اش رو داره...

آپشن گرفتن تاییدیه، روی پنل من باز نمیشه!

 

مامان بودن واقعا سخته... علی الخصوص تو ایران!

 

پی اس: نشریه دو قلو بوده و فعلا قل اولش در دست انتشاره...باشد که قل دومش هم به سلامتی برسه به مرحله‌ی انتشار!

 

پی اس دو: به نظرتون الان اونقدری فرهیخته شدم که اکانت توئیتر باز کنم؟:)))

 

پی اس سه: من به عنوان کسی که پر از تردیدم، مدتهاست یه عادتی پیدا کردم که قبل از انجام کاری، از خواهر وسطی میپرسم: آره یا نه؟

اون میگه بر اساس حالت صدات و شناختی که ازت دارم، جواب میدم که آره یا نه... چون مشخصه از رفتارت در اون لحظه که کدوم جواب رو نیاز داری بشنوی...

 

کتابی میخوندم از نمیدونم کدوم نویسنده...

میگفت اگر دچار تردید شدی یه سکه بردار و بنداز هوا...

مشخص کن که مثلا اگر سر اومد فلان کار رو میکنی و اگر دم اومد بهمان کار رو...

میگفت حتی نیازی نیست نتیجه رو ببینی و بر اساس اون تصمیم بگیری!

همون زمانی که سکه داره توی هوا میچرخه، تو تصمیمتو گرفتی که میخوای نتیجه کدوم باشه و اگر به این نقطه رسیدی، باید کاری رو انجام بدی که تصمیمش رو گرفتی و خلاصه لازم هست که به خودت اعتماد کنی!

 

سیستم آره یا نه، در واقع برای من همون سکه است!

 

پی اس آخر:

به آدمی که ازدواج کرده،

و میدونی که ازدواج کرده،

و میدونی که با کی ازدواج کرده،

و اتفاقا فامیل نزدیکم هست،

منتها به کسی چیزی نگفته،

باید تبریک گفت؟؟؟

مهرآ :) ۳ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان