(123) چالش آخرین روز دنیا...🌋

عنوان رو که دیدم گفتم واو عجب چیزی...

و در لحظه ذهنم سناریوهای مختلفی که میتونم برای آخرین روز دنیا اجرا کنم رو برام ردیف کرد.

به خواهرم قضیه رو گفتم و موضوع بحث عمیق قبلیمون به کل تغییر کرد و چه تغییر قشنگی...

 

قبل از اینکه بگم با آخرین روز عمرم چه قراره بکنم، باید بگم که دنیای ما اونقدر از انقراض دور نیست و من به شخصه زیاد درگیر موضوع انقراض گونه انسان و نابودی زمین و اینجور چیزهام...

برای همینه که تو پس‌زمینه ذهنیم همیشه پرونده‌ی "آخر دنیای خود را چطور بگذرانیم؟!" روی میز بازه.

 

اگر بخوام صادق باشم، چیزهایی که امشب به ذهنم رسید، دقیقا شبیه چیزهایی که موقع صحبت با استاد دال تو ذهنم بود نبودن...

امشب که خسته‌ام و مشغول مطالعه برای امتحان پیچیده فردا و اتفاقا روز پر درامایی رو از نظر قضایای خانودگی پشت سر گذاشتم، دلم چیزهای متفاوتی رو برای انجام دادن تو آخرین چپتر از داستان این دنیای غریب رو میخواست...

 

اگر قرار بود فردا این موقع شب همه چیز نابود بشه، خب...کاملا اوکی بود... اصلا فوق العاده بود...

فکر کن میتونستی تمام استرس ها رو بذاری کنار... تماس‌ها، پیگیری کارها، پیش‌بردن پروژه‌ها...امتحان‌ها حتی...

 

من که در قدم اول، تمام جزوه ها و رفرنس‌هارو میبستم...

لپتاپ رو خاموش میکردم و بعد میرفتم تا یه قهوه خوشمزه برای خودم درست کنم که خدای ناکرده روز آخر زندگیم خسته و خواب آلود نباشم[به کسی نگین ولی احتمالا بعد قهوه یه چرت نیم ساعته میزدم که دیگه بعدش با انرژی بتونم به برنامه‌هام برسم؛]

 

بعد از اون، خب یه کتاب تو صف دارم که قطعا مینشستم پاش و درسته که هنوز ۴۰۰ صفحه ازش باقی مونده، ولی بر خلاف این چند وقت که نتونستم بخونمش، بازش میکردم و تا آخر دنیا از خوندن تک تک صفحاتش لذت میبردم.

 

بعدش هم اولای صبح موقع طلوع میرفتم ساحلی و یکی دو ساعت دوچرخه سواری میکردم. هوا عالیه و اصلا فصل فصله دوچرخه‌سواری اول صبح که باز این ماه اخیر نتونستم انجامش بدم.

 

بعد از اون یه صبحونه مفصل درست میکردم...تخم مرغ و ژامبون و سوسیس و آب پرتقال و بعدش هم یه چایی خوشمزه هل و داریچینی.

 

شاید اون لباس آبی کاربنی مخملی که تا حالا نشده بپوشمش رو میپوشیدم و روی اون مبل تک نفره گوشه خونه که تا ظهر آفتاب گیرش عالیه مینشستم و بقیه کتابم رو میخوندم.

نهار و اینا دوست ندارم پس احتمالا تا بعد از ظهر همین برنامه رو ادامه میدادم.

 

برای عصرونه هم یه مقدار مناسبی باقلوای استانبولی پر پسته و کم شیرین میگرفتم و برای بار آخر با چایی تا جا در معده بود باقلوا میخوردم.

 

احتمالا با تاریکی هوا، پارتی لایت رو روشن میکردم و کل آهنگ‌هام رو میذاشتم روی شافل ببینم به چه مودی و به چه خاطراتی میتونن ببرن من رو...

 

وقتی خسته میشدم، دوباره مینشستم پای کتاب و البته تا یادم نرفته سوشی سفارش میدادم...

و بعد هم کم کم سوشیم رو میخوردم و یکی دو تا فیلم موردعلاقه‌ام رو میدیدم برای بار هزارم تا یادم بیاد که تا این لحظه زندگیم، زندگی کردم و تلاش کردم و خندیدم و گریه کردم و شکست خوردم و تجربه کردم و موفق شدم و هربار ترسیدم، با کمک عزیزترین‌هام بلند شدم و ادامه دادم و به معنای واقعی زندگیم رو زندگی کردم و راضی خواهم بود از خودم...

و مهم نیست که دنیا چطور قراره نابود بشه...انفجار... گاز سمی خواب آور... هر چیزی که پیش بیاد...من با لبخند تمومش میکنم.

 

مهرآ :) ۲ نظر

(122) مقاله تولد شهیدبهشتی:")

کی میاد بریم همایش؟

-من واقعا دوست داشتم بیام

+چرا نمیری خب؟

-اگه برم دیگه رسما حذف میشم این ترم:")

 

اولین مقاله‌ای که نوشتم اکسپت شده و پوسترش هفته دیگه توی روز تولدم قراره توی دانشگاه شهیدبهشتی به نمایش گذاشته بشه و من هزار کیلومتر اونطرف‌تر توی دانشگاه خودمون باید بشینم سر کلاس فیزیولوژی میکروبی و گیاهی و جانوری و آدم فاضایایی، که این ترم زیبا به خاطر غیبت‌هام حذف نشم...

من میخوام برم تهران، دانشگاه شهید بهشتی...

من میخوام پوستر مقاله‌ام رو ببینم که آویزون شده اونجا!

میخوام توضیح بدم داستانشو...

ولی خب اینطور که شاعر و شعرا میگن: 

گاهی وقتا آرزو کن به آرزوت نرسی

عشق یعنی نرسیدن، همینشم شیرینه!

 

و خب بنده مجبورم این شیرینی غمناک رو به جون بخرم:(

 

پی اس: به نظرتون واسه استادام گز خوشمزه‌ی اصفهان ببرم راضی میشن غیبت‌هامو فرامووووش کنن؟:)

 

پی اس پریم:

**هشدار نظرسنجی**

به عنوان یه خانمی که عطرهای اسپرت و مردونه رو بیشتر از زنونه‌ها میپسنده،

و بعد از اون داستانی که خونده که عطرهای مردونه برای جذب زنان و عطرهای زنونه برای جذب مردان هست، بیشتر از قبل به استفاده از عطرهای اسپرت پافشاری میکنه،

دوست دارم بدونم آقاها چه عطرهایی رو واااااقعا میپسندن؟

برای پدر عطر با بوی چوب و برگ و مخلفات بگیرم بیشتر ممکنه مورد پسند باشه یا ازینا که بوی خاک و دود این چیزارو میده؟ یا تند و خنک؟ یا اصلا میوه‌ای؟

مهرآ :) ۱ نظر

(120)مستربین یا تنها در خانه؟🧸*

نمیترسی؟

نه

 

نمیترسی واقعا؟

نه

 

حوصله ات سر نمیره؟

نه... من یه آدم اینتروورتم... تازه دارم لذت میبرم از تنهایی... تازه مقدارش کافیه... عالیه!

 

معلومه که در انتخاب عنوان شک و تردید به دلم راه دادم؟

من اینجا در شهر غریب(نه خیلی هم حالا) در خونه‌ی خاله که باید بهتون بگم از اینوره،

تنها در خانه شدم!

 

همه زنگ میزنن و تلاش میکنن این تنهایی لذت‌بخش رو از من بگیرن...منتها اونا نمیدونن که...

من هر روز شب ساعت 10 11 خاموشی میزنم...

نور های آبی رو روشن میکنم...

مخ دندون و نسواکمو سر صبر و حین دیدن فیلم مورد علاقه‌ام میزنم و میکشم...

درهارو قفل میکنم...پنجره هارو میبندم...

 

**البته قبلش با دو تا گربه‌ی همسایه که هر شب بلااستثناء روی دیوار تو بغل هم میشینن و ستاره‌هارو نگاه میکنن یه میوحبت( صحبت به زبان میویی) انجام میدم که مطمئن باشم کم و کسری چیزی ندارن**

 

***ای کاش من یه گربه بودم با موود این دو تا قشنگا***

 

خلاصه جهت داشتن صدای سفید(وایت نویز) کولرو روشن میکنم...

آلارم هام رو چک میکنم چون فوبیای بیدار نشدن و به برنامه هام نرسیدن رو دارم (اگر که یه فوبیای رسمی باش البته)

بعدم تلاش میکنم خوابم ببره بدون اینکه به تمام شخصیت‌های فیلم ترسناک ها فکر کنم!!

 

صبح‌ها هم با وجود اینکه میترسم به موقع بیدار نشم، بیدار میشم!

یه قهوه‌ی با شیر و عسل درست میکنم و یه صبحونه‌ی مفصل...

بعدشم میشینم پای کارها و درس‌هام تا ساعت نهار!

 

بعد از نهار یکم استراحت میکنم...

دارم از تکنیک "یه اسپرسو بزن و نیم ساعت چرتی بخواب و سرحال بیدار شو" استفاده میکنم که بگم بهتون...جوابه!

 

*راستی چرا میگم مستر بین...البته مستربین که نه...میس بین!

امشب رفتم مال نزدیک خونه‌ی خاله...داشتم با عشق و علاقه به عروسک‌های کیفیت بالا و بزرگ و خفن اینا نگاه میکردم که چشمم خورد به یه چیزی..

و اینطور بودم که: تدی(با لهجه مستربین)!

و باوتون نمیشه این تدی چقدر شبیه تدیه!

خود خودش بود با قشنگ‌ترین کیفیت...

و من الان یه "میس بین"ام که یه  "تدی" داره که قراره همه جا با خودش ببرتش!*

 

خسته‌تون نکنم دیگه...

بعد چرت عصرانه یه ورزش میکنم و دوشی میگیرم و به حول قوه الهی، میزنم بیرون و دور دور و هوای عالی و پیاده‌روی و جای شما خالی!

 

واقعا دارم از این مدل زندگی نهایت لذت رو میبرم... چرا که این قشنگیا همیشگی نیستن و باید ازشون استفاده کرد:)

 

حتی اگه نهارت هات چیپس بوده باشه و شامت کرم کارامل دنت...

تازه صبحونه هم چی پف و چای خورده باشی!

 

مهم اینه که خوشحال باشی!

و یه دونه "تدی" داشته باشی!

 

مهرآ :) ۳ نظر

(119) برای تمام دخترانم...💔

برای تمام دخترانم...

 

برای تمام شماهایی که دست کم گرفته شدید...

برای تمام شماهایی که بهتون اجازه‌ی زندگی آزاد داده نشد و وقتی هم داده شد مدام توهین شنیدید و مسخره شدید...

برای تمام شماهایی که سخت تلاش می‌کنید و به چشم خودتون موفقیت افرادی رو می‌بینید که ذره‌ای از تلاش شمارو انجام ندادند و ذره‌ای از قدرت شما رو ندارند...

 

شما قهرمان اید...

 

شما قهرمان‌های من هستید و می‌خوام این رو بدونید...

بدونید که اگر تصمیم بگیرید زمین رو به آسمون ببرید و آسمون رو به زمین بیارید،

دست‌هاتون،

مغزهاتون،

قلب‌هاتون...

و تک تک سلول‌های بدنتون توانایی انجامش رو دارند.

می‌خوام بدونید که اگر در ظاهر مردانِ این کشورِ ظالم بهتون آسیب زدند، شما می‌تونید از اون آسیب و از اون درد، جان ادامه دادن بگیرید.

بدونید که اگر بهتون گفتند نمی‌تونید، نمی‌فهمید و اشتباه می‌کنید...

یعنی به جایی رسیدید که غریزه دستور به حمله بر علیه شما رو داده.

بدونید که اگر دانش و علم و هدف‌هاتون رو پایین کشیدند، یعنی شما دارید از اون‌ها بالاتر میرید!

می‌دونم سخته...می‌دونم...

ولی اگر تا اینجا اومدید، شما یه جنگنده‌اید...

پس این جنگ رو هم از سر می‌گذرونید!

 

شما یک زن،

یک انسان موفق و یک مادر هستید...

چه جنینی رو توی بطن‌تون ساخته باشید،

چه احساسی رو توی قلب‌تون پرورش داده باشید،

و چه هدفی رو توی مغزتون آفریده باشید،

شما یک مادر هستید...

 

یک مادر برای چیزی که به زحمت درست کرده می‌جنگه!

و قدرت یک مادر گردان‌ها رو شکست میده!

 

پس نترسید که این قلب کوبنده‌ی من اطمینان داره که از تمام این سختی ها عبور می‌کنید.

مهرآ :) ۱ نظر

(118) این کوچولوهای آپدیت شده

اولین باری که دوستش، هم‌کلاسی کلاس زبانش در واقع، بهش زنگ زد تا ویدیو کال داشته باشن، حدود چهار سالش بود.

و همه‌مون از همون زمان میدونستیم که این انسان کوچولو قراره زندگی رو خیلی خیلی متفاوت‌تر از ما تجربه کنه!

 

چند روز پیش همین کوچولویی که اتفاقا دو روز دیگه داره نه سالش میشه، با فریاد " تموم تموووم...دیگه ننویسین من تموم کردم" بیدارم کرد.

و متوجه شدم خانوم داره با دوستاش "اسم فامیل آنلاین" بازی میکنه...

بعد اونوقت من با بیست و دو سال سن، وقتی یکی داره تصویری با کسی صحبت میکنه، رسما تو خونه سینه خیز میرم که دیده نشم و مجبور نشم سلام علیک کنم یا وارد یه مکالمه‌ی عجیب مجازی بشم!

 

و همین خانم کوچولو، برای تولدش سفارش داده خواهر وسطی/گرافیک دیزاینر براش ای-وایت درست کنه... کارت دعوت اینترنتی یا هر چی که ترجمه‌ی درستشه!

 

و جالب‌تر اینه که کادوی تولدش رو رسما خودش انتخاب کرده... و گفته چه چیزی رو براش بگیریم و چه ویژگی‌هایی داشته باشه که به دردش بخوره... چون که از سورپرایز خوشش نمیاد! و تاکید میکنم...تازه داره میره که نه سالش بشه!

 

و در نهایت، قشنگ ترین چیزی که درباره‌ی این نسل جدید وجود داره اینه که سیستم‌شون روی اینجا نه، بلکه روی کشورهای جهان اول تنظیم شده... به این صورت که توی گروپ چتشون، یه مدته فقط به زبان انگلیسی چت میکنن... چونکه تصمیم گرفتن زبانشون رو قوی‌تر کنن!

 

امیدوارم امیدوارم که این‌ها، با این حجم از دیتاهای جدید در دسترس‌شون، بتونن دنیا رو هر طور که دوست دارن تغییر بدن!

مهرآ :) ۳ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان