(107)شریعتی...دکتر علی شریعتی!
وقتی بچه بودم، کتاب خوندن رو دوست داشتم...
کتاب مورد علاقه ام، نه کتاب های داستان کودک و نوجوان و نه کتاب های معمایی-ترسناک آر ال استاین و نه کتاب های هری پاتر بود!
من شیفتهی کتاب های "قصه های امیرعلی" بودم!
امیر علی نبویان...همون که توی رادیو هفت هم داستان هاش رو میخوند و خیلی بامزه و خفن بود!
نه یا ده ساله بودم وقتی که کتاب هاش رو میخوندم و باید بگم که کلماتش و بیانش، اصلا بیان ساده ای نبود!
من خوندن اون کتاب هارو طی بزرگ شدن کم کم یاد گرفتم...که این کلمات سنگین چطور تلفظ میشن؟ یا چه معنی ای دارن؟ یا کجا میتونم استفادشون کنم و چطور؟!
و بابا میگفت من همسن تو بودم کتاب های نویسنده های بزرگی رو میخوندم...احمد عزیزی، علی شریعتی و فلانی و بهمانی...
راست می گفت...به لطف علاقهی عمو بزرگه، کتابخونهای پر از کتاب های نویسندههای خفن دوران خودشون رو داشتن و البته کتاب های شعر جدید و قدیم و رمانهای معروف داخلی و خارجی!
من بزرگتر شدم و علاقهام به رمان ها بیشتر کشیده شد...
رمان های طولانی بی محتوا...از زندگی اعصاب خرد کن دوران راهنمایی و دبیرستان، رسما بهشون پناه میبردم!
البته بابا همیشه میگفت این رمان های بی محتوا چیزی بهت اضافه نمیکنن!
حتی اگر رمان هم دوست داری، بیا داستان های جلال آل احمد و نویسنده های این مدلی رو بخون!
نه که نمیخوندم ها...جلال میخوندم...صمد بهرنگی...جمال زاده...شعر هم میخوندم...ولی برای رهایی از افکار دردناک نوجوانی باز رو میآوردم به رمان های بی محتوا!
اون دوران که تموم شد، کتاب های مورد علاقه من هم یه مقدار هایی تغییر کرد!
دیگه رمان ایرانی که اصلا نمیتونستم بخونم...اشباع اشباع شده بودم!
به جاش لذت میبردم از خوندن کتابهای علمی...اروین د یالوم...استیون هاوکینگ مرحوم...کتاب های فلسفی...کتاب هایی که مرز باور و آگاهیت رو جابجا میکنن!
از کجا رسیدم به شریعتی؟
خیلی اتفاقی...یه تیکه از کتاب "جهان بینی"اش رو خوندم و حس کردم به طرز جالبی، میفهمم که چی میگه!
و کتاب "کویر"ش رو باز کردم و خوندم و دلم خواست شریعتی رو بگیرم و گردنش رو فشار بدم که چرا؟ چرا؟
چرا اینطوری نوشتی؟ چرا فقط بی هدف افکارت رو پشت سر هم روی برگه آوردی؟ چرا هدفت از نوشتن فقط تیکه انداختن به این و اون بوده؟
خلاصه که با نظرات و ایدئولوژی هاش، خب...به تفاهم نرسیدم!
ولی دلیل نمیشه کنار بذارمش...فعلا باهاش کلی کار دارم!
میخوام بخونمش...و میخوام باهاش مخالف باشم و بخونمش...و میخوام وسط مخالفت باهاش، صدای خودم رو پیدا کنم!
اونروز داشتیم با بابا حرف میزدیم و داشتم همین چیزها رو میگفتم بهش!
میدونین چی گفت؟
گفت خودم هم خوشم نمیاد از شریعتی!
بچه بودیم میخوندیم کتاب هاش رو و فکر میکردیم چقدر خفن و فهیم شدیم و چه کار بزرگی داریم میکنیم و خلاصه کلی حس خوب میگرفتیم!
ولی خب حقیقت چیز دیگه ایه...سیاست هاش رو اصلا نمیپسندم...مضخرف بوده!
ولی تو بخون...خوبه...خوب مینوشته!
و من...
حقیقتا...
دلم خواست سرم رو بکوبم توی دیوار...
و نه از دست شریعتی:)