(104)مرگ میتونه خیلی خیلی نزدیک باشه

بذارین اینطور شروع کنم...

مرگ، مردن، پایان یک انسان...موضوع خیلی حساسیه...

خیلی آدم های زیادی هستن که موضوع مرگ رو یه موضوع صحبت ممنوعه به حساب میارن...

دلایل مختلفی هم داره...ترس...غم...وابستگی...ناآگاهی...

 

همونطور که احتمالا انتظارش رو دارین، باید بگم که مرگ به نظر من از آب خوردن هم طبیعی تره...

این به خاطر این نیست که با مرگ روبرو نشدم...

اتفاقا شدم...از سن خیلی کم...

و احتمالا همین باعث شده که هیبت دهشتناک مردن، برای من به اندازه ای که همون زمان ها تصورش میکردم باقی بمونه...

 

و البته یه سری سیستم های دفاعی ای توی من شکل گرفته که باعث میشه به نظر بیاد که در مسئله مرگ سرد و بی احساس رفتار میکنم...

 

یعنی اگر فلان شخص عزیز که اخیرا یا قدیما فوت شده، توی مغز و افکار همه به شکل روح و جسد پذیرفته شده، برای من نشده...

خاله فلانی توی ذهن من هنوز توی خونه حیاط دار کاهگلی خوشگلش زندگی میکنه...

پدربزرگ اصفهانی،  هنوز با کلاه قشنگش و عصای چوبیش روی مبل نشسته و آماده رفتن به مهمونیه...

عمه هنوز میره روی نردبون بلند چوبی تا از درختشون برام انجیر بچینه...

و دایی هنوز از جذابیت های کار توی شرکت بستنی سازی برام تعریف میکنه...

 

اونقدر پیش اومده که وقتی درباره یه آدم مرده صحبت میشه، من اینجوری میشم که "مگه فلانی مرده؟"

و برای همه سوال میشه که "چطور یادت رفته؟"

 

به هر حال، من که اوکی ام با این قضایا و سیستم دفاعی و همه چی!

 

اصلا چی میخواستم بگم؟

امروز سر کار نزدیک بود از پله های بدون نرده‌ی طبقه بالا بیوفتم پایین...

ترسناک نبود...

منتها این مغز پرکار من شروع کرد به بررسی که اگه تعادلم رو از دست داده بودم دقیقا چطوری داغون میشدم و استخون هام چطور و با چه ترتیبی خرد میشدن...

و خب توی این نقطه یکم وحشتناک شد...

 

و خب شاید بگین که آدم با هر افتادنی نمیمیره...

اما توی این نقطه مکانی و زمانی،

اولین استخونی که میتونست به فنا بره، بی شک گردن بود...

و اگر تو مرحله اول گردن چیزیش نمیشد، قطعا توی مرحله دوم با سر روی پله سقوط میکردم و باز چیزی که داغون میشد گردن بود...

 

خلاصه...

به نظر میرسه که از سرم گذشته...

احتمالا شتره، فقط داشته از اون طرفا رد میشده...

ولی چیزی که هست اینه که...

مرگ واقعا به طرز جالبی، نزدیکه:)

مهرآ :) ۲ نظر

(103)کاش یادم بمونه...

هنوز سرماخورده ام و مجاری تنفسیم پر از انواع مایعات چسبناک مخاطیه...و مثل خیلی های دیگمون، آنفولانزای واگیر دار روحی هم گرفتم!

کاش یادم بمونه، یه روزی که همه چی بهتر شد، از داشتن یه روان غیر طوفانی حتی برای یکم، نهایت استفاده رو ببرم!

 

هوای بیرون خنک تر شده و برای لباسای تابستونی من، تا حدودی سرد محسوب میشه...ولی این سرماش دلیل نمیشه شب ها پنجره رو تا ته باز نذارم و هوای خنک بیرونو توی ریه هام نکشم...کاش همیشه یادم بمونه هیچ چیز همیشگی نیست...تا هست ازش لذت ببرم!

 

*همین الان یه ماشین از دم پنجره ام رد شد که یه آهنگ خیلی قشنگی رو داشت گوش میداد...یادم باشه پیداش کنم*

 

روز فوق العاده شلوغی رو سر کار گذروندم و پاهام هنوز از اون همه بدو بدو درد میکنه...

کاش یادم بمونه، روزایی که خلوت ترم، به خودم یادآور شم که روزای شلوغم قراره بیان!

 

کاش یادم بمونه که زندگی در حرکته، چه من باهاش برم چه نرم!

چه استرس و اضطراب گلومو فشار بده و چه با آرامش از موانعش بگذرم!

 

کاش یادم بمونه سختی ها، هر بار که میان سخت تر از قبلی هان، اما اگه من نمیتونستم بجنگم باهاشون، عمراً سمتم نمیومدن!

 

کاش یادم بمونه، دقیقا همون نقطه ای که فکر میکنم دیگه نمیتونم و هیچ راهی برای ادامه دادن ندارم، دقیقا همون نقطه وقتیه که باید بپیچم توی یه جاده ی دیگه، که اتفاقا بهتر منو به مقصدم میرسونه!

 

کاش یادم بمونه، به موهای سفیدم بخندم، به زخم هام، به نقص هام و به شکست هام...

که اگه نخندم،

فقط کمربند خود خودمه، که الکی سفت تر بستمش!

 

کاش خیلی چیزا رو، خیلی وقتا، واقعا یادم بمونه!

مهرآ :) ۰ نظر

(102)روول نامبر وان

قانون شماره یک بیانیه ارائه دادن:

هر فردی در صورتی اجازه اظهار نظر درباره یک موضوع مشخص رو داره که:

یک، اون موضوع رو از نزدیک لمس کرده باشه

دو، درباره موضوع حداقل یکم اطلاعات داشته

سه، مشمول اون موضوع باشه

چهار، از همه‌ی زوایا به موضوع نگاه کرده باشه

 

در غیر این صورت، اظهار نظر باطل و فرد تا اطلاع ثانوی به "عدم داشتن اعتبار سخن" محکوم میشه!

مهرآ :) ۲ نظر

(101) بار خون دماغ

بعضی آدم ها هستن که خیلی خوب اشک میریزن...

بعضی های دیگه هستن که خیلی خوب بقیه رو به گریه میندازن...

من جزء هیچکدوم از این دو تا گروه نیستم...

من اشکامو سر چیزای عجیبی میریزم...

و اون جاهایی که مردم اشک میریزن،

خب...

چیزای عجیبی میریزم...

آم...

چطور بگم...

خون دماغ میشم:)

 

 

مامان تعریف میکنه:

وقتی پدربزرگ اصفهانی فوت شده بود همه اش خون دماغ بودی!

میگم:

یادم نیست...ولی موقع فوت این یکی پدربزرگ هم خون دماغ شدم!

میگه:

واقعا؟ یادم نیست!

 

من یادمه...

خیلی خون دماغ میشدم قبلا ها...

و  تصویرشون هم خوب جلوی چشممه...

بس که اذیت میشدم هر بار!

 

میدونین...

انگار که فشار مغزی، رگهای بینیمو پاره میکنه!

 

البته تا حدودی به خاطر خشکی هوا هم هست!

 

به عنوان یه آدم با تجربه،

بذارین چندتا توصیه بهتون بکنم...

 

 

درمان خون دماغ:

-گرفتن بینی تون زیر آب، هیچ فایده ای نداره...شستن خون، بندش نمیاره!

-گذاشتن یخ روی بینی تون هم، بی فایده است...خنک شدن خونو لخته نمیکنه!

-سرتونو بالا نگیرین...خون بر میگرده توی گلوتون!

-دو انگشتی بالای بینیتونو فشار ندین...فشار، مویرگ های پاره شده رو نمیبنده!

-از آبلیمو استفاده کنین...دستمالو لوله کنین، بهش آبلیمو بزنین، بذارین توی دماغ!

-اگه سوخت، درش نیارین!

-قطعا اینکار باعث عطسه کردنتون میشه...جلوی عطسه رو نگیرین!

-تا خون بند نیومده، دوباره و دوباره از دستمال آبلیمویی استفاده کنین!

-وقتی دیگه احساس سوزش و عطسه نداشتین، یعنی خون دماغتون بند اومده!

 

تمام...

 

 

پی اس:

وبلاگ من پیر و فراموش شده است...اما هنوز یه تعدادی میخوننش!

لطفا لطفا لطفا اگه اینجارو میخونین...بهم بگین چرا؟

هر دلیلی که بود قبوله...

من اینجا فقط به یکم امیدواری نیازمندم:")

مهرآ :) ۳ نظر

(100)...ناگقته ها!

امروز به این روزهایی که ردشون کردیم فکر کردم!

به اینکه چند بار تو عمق سیاهی و ترس و نا امیدی رفتم و برگشتم!

به صحنه ها، دیالوگ هایی که تو ذهنم ثبت شده فکر کردم...

چیز هایی که شبی حداقل یک بار توی ذهنم مرورشون کردم...

انگار که داستان شب شدن برام!

هیچکدومشون هم، توی یک خط زمانی منظم قرار نگرفتن!

به قول نِلی:

"لحظاتمون مثل بارون روی سرمون میریزن...

یا مثل برف...

یا خرده های کاغذ رنگی!"

 

مهم ترین چیزی که این روزا هست اما،

اینه که پر از ناگفته هاست!

 

مثل تمام فکر هایی که توی این پست نوشته شدن اما پست نشده پاک شدن!

 

یا تمام حرف هایی که بارها خواستیم فریادشون بزنیم و توی گلوها خفه شدن!

 

یا تمام سخنران هایی که پاهاشون به تریبون های آزاد دانشجویی نرسید!

 

مثل تمام ماها...

که هر کدوممون به شیوه ی خودمون کوهی از نا گفته هاییم!

 

حقیقتا...

"بر‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ا‌‌‌‌‌‌‌ی ..." بیرون اومدن از چا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ه و‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ا‌‌‌‌‌‌همه های و‌‌‌‌‌‌‌ا‌‌‌‌‌هی..

مهرآ :) ۰ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان