(96)مومنتو

ارزش یه سری لحظات رو باید دونست و شناخت و قدردانی کرد.

 

الانی که خسته و چپه روی تختم دراز کشیدم و به اومدن فردایی فکر میکنم که پیش بینی میشه خیلی پر ماجرا باشه،

و پنجره ی نیمه بازی که باد خنک پاییزی رو توی اتاقم راه داده،

و کاج های کوچیک آویز شده از سقف که توی باد آروم میچرخن،

و کتاب پی دی افی که منتظره بعد یه استراحت کوتاه دوباره سراغش برم،

و سرفه های بد طور خواهر کوچیکه توی خواب که غده ی نگرانی هامو غلغلک میده،

همراه با احساس غم و غروری که از شنیدن ماجرایی درَم جوش میزنه،

همه ی این ها، لحظه ای رو ساختن...

 

و این لحظه هر چقدر سخت، برام دلپذیره!

باید ارزش دلپذیری های کوچیک زیرپوستی رو بیشتر بدونم!

مهرآ :) ۰ نظر

(97) هشت میلیارد عقیده‌ی کاملا مختلف

از همه چیز و همه جا...

 

پیش نوشت:

اینطور یاد گرفتیم که تا از چیزی مطمئن نیستیم، حرفی نزنیم!

بدون سند و مدرک،

بدون تحقیقات قبلی،

بدون تاییدیه‌ی صحت قضیه!

رسم دادگاه رو پیشه کردیم انگار،

و این چقدر سخت میکنه زندگی هامون رو...

 

 

بیگانه نوشت:

به نظرم جهان بینی انسان، افکارش، اعتقاداتش...

به آدم های اطرافش شبیه و وابسته است!

اگر که تنها از آدم های اطرافش ایده بگیره،

و اگر فقط با آدم های اطرافش در ارتباط باشه!

ولی الانی که اینترنت هست و ارتباطات درون سیاره ای راحته،

خیلی عامل های فرا تری روی افکار و اعتقادات آدم موثر میتونه باشه!

و البته این عوامل هم اونقدر زیاد و متنوع و گسترده هستن که  امکان هم عقیده بودن آدم هارو خیلی خیلی پایین تر آورده!

من فلان کتابو میخونم و ایده هایی در ذهنم شکل میگیره!

تو بهمان کتابو خوندی، ایده های متفاوتی ازش میگیری!

من فلان فیلم رو دیدم و موضوعش رو پسندیدم و ازش چیز یاد گرفتم!

تو بهمان فیلم رو دیدی، چیزای کم یا زیاد مختلفی ازش یاد گرفتی!

 

اصلا چقدر پیش میاد فیلمی که تو دیدی رو یکی دیگه هم دیده باشه؟ اگه فیلمه اونقدرا معروف نباشه چی؟

چند بار شده کتابی که خونده باشی رو دست کسی ببینی؟ چقدر کتاب هایی که میخونی رو به بقیه معرفی میکنی؟

میخوام بگم احتمالش کم هست...اما برای هر کس به خودش بستگی داره!

 

مثلا من...بیگانه‌ی دو عالمم اینجا...اونجا...همه جا...

حس میکنم تو دنیای دیگه ای زندگی میکنم...دنیایی متفاوت از دنیای هم کلاسی ها و هم محله ای ها و حتی فامیل هام!

 

من طبیعتا برای خودم عقیده و افکاری دارم...

اما حس میکنم همه توی حباب هایی دسته به دسته نشسته ان...با افکاری نسبتا به هم شبیه تر...

و حرف های من قطعا سوزنی برای ترکوندن این حباب ها میشه!

حتی جونی ندارم که پاشم و حباب هارو یکی یکی بترکونم!

پس فقط افکارم رو میذارم تو کیفم و راه خودمو میرم!

 

و همونطور که به یه سری ها توصیه کردم که: راه بازه و جاده دراز (برای بیرون رفتن از زندگی و زاویه دیدم)

دقیقا همونطور با کوله بارم از زندگی هاشون کنار میکشم!

 

با این توصیفات...

باشد که رستگار شویم!

و البته آدم های هم فکر خودمون رو پیدا کنیم!

 

مهرآ :) ۰ نظر

(95)ایشونی که تولدشه

میلادی دیروز تولدم بوده

شمسی امروز میره که باشه!

 

در بیست و دو سالگی...

دو تا روز تولد داشتم من....

 

که البته بیشتر منو یاد تبلیغ بیست هشتاد میندازه‌...خمیردندون بیست هشتاد!

همون که میگفت در بیست سالگی هشتاد تا دندون سالم داشته باش...

یا هر چیز دیگه ای که میگفته:))))

 

ولی جالبه ها...

الان در بیست سالگی حسم شبیه یه آدم هشتاد ساله است به زندگی!

همونقدر خسته از این روند تکراری!

 

خدا بقیه سالهای داده/نداده‌ی آینده رو به خیر بگذرونه انشالله!

 

آم...همین دیگه...بیست و دو ساله شدم.

همینقدر الکی:)

 

 

مهرآ :) ۱ نظر

(94)از نا‌امید‌ی‌ها...از مر‌‌گ‌ها

دلمون سخته...سنگینه...

میخندیم ها...ولی زیرشون درده...

نفس هم میکشیم...ولی سرب داره انگار هوامون...

 

سگولوی محبوبم مریض که شد..

قاطی پاطی بود اوضاع خونه...

هی نرفتم پارک...هی نشد برم...

وقتی رفتم بعد دو هفته...بوی جسدش تمام اون قطعه رو گرفته بود...

خم شدم و گشتم دنبالش...با بغض، یادمه!

 زیر غار های مورتیش پیداش کردم...

موهای نرم و بلندش همونجا بود و جسم مرده اش...

سگ و آدم نداره...جسد پیدا کرده بودم...

جسم موجودی که زنده بودنش رو خوب یادم میومد...

 

دو ساله...نه بیشتره...هر بار که از اون قسمت پارک رد میشم، بوی مردار میپیچه تو دماغم...

حالت تهوع و بغض...

 

میخوام بگم این مغز یادش میمونه...

تصویر هایی رو که دیده و ندیده...

صداهایی رو که شنیده و نشنیده...

بوهایی رو که بوییده و نبوییده...

 

توی د‌ا‌نشگا‌ه، صدا‌ی جیغ‌ و داد میشنوم این روزا...

جیغ‌ و داد کسایی که ندیدمشون حتی...ولی کبا‌به دلم براشون...

 

توی خیا‌بو‌نا‌، بو‌ی تند‌ گا‌‌‌‌‌‌‌ز اشک‌‌‌‌‌آ‌‌‌و‌‌‌‌‌ر میاد...

حتی میسو‌ز‌ه چشما‌‌‌م...گلو‌‌م...

 

خفگی

 

درد

 

بغض

 

بغض

 

بغض

 

 

ا‌‌‌مید‌ی به ‌‌‌فر‌‌‌د‌‌‌ا هست؟

 

چون به این ر‌و‌زا‌‌‌ نیست...

به موندن‌ تو‌ی بد‌‌‌‌‌ن بر‌‌‌ا‌‌‌ی این جو‌‌‌‌نا نیست...

مهرآ :) ۲ نظر

(۹۳)باغبون آپارتمانی، از گرم ترین شهر دنیا!

از جذابیت های باغبونی نگم براتون که حتما خودتون ملتفت هستین:)

فقط آه و واویلا از زمانی که تابستون میشه...

تابستون هامون گرمه...خیلی گرمه...

دیگه الان ناسا هم اعلام کرده که شدیم گرم ترین نقطه ی جهان!

 

پرانتز:

(اگر میخواید بگید که شهر ما هم گرمه، میخوام بهتون بگم که باور کنید میدونم!

من تابستون های همه جای ایرانو دیدم...

تابستون تبریز گرمه، چون آدم انتظارشو نداره...

تابستون اصفهان سوزانه...آفتابش واقعا پوست رو داغون میکنه...

تابستون شمال...آخ...نفس آدم رو میگیره!

تابستون مشهد خدایی خنکه...تو سایه که اصلا عالیه!

تابستون کیش از شمالم بدتره...صد برابرش رطوبت داره و بسیار هم چسبناکه...

تابستون تهران اگر همه اش بیرون باشی، غیر قابل تحمل میشه!

و تابستون های یزد، شب هاش اونقدر سرده که گرمای روزا رو میشوره میبره...

ولی تابستون های اینجا...نگم براتون!!!)

 

تابستونای اینجا رسما اینجوریه که نمیتونی حتی پاتو از خونه بذاری بیرون...از ساعت یک ظهر تا پنج عصر خیلی کم آدم میبینی توی خیابون و همه جا هم که کولر اسپلیت روشنه...ما تابستونا شب‌زی میشیم...ساعت ۶ تازه اقدام به بیرون رفتن میکنیم و بعد از نیمه شب تازه هوامون یکم بهتر میشه، که برای استفاده ی بی نهایت ازش میزنیم به پارک ها و اینا!

خیلی ها اینجا شبای تابستون تا صبح بیدارن و صبح ها تا ظهر میخوابن(رستاک:)

 

گیاهامون؟ اونا که همون وسطای خرداد خشک شدن...

شاید خشک شدن گیاها به نظر خیلی غم انگیز نیاد...ولی وقتی با خون دل بزرگشون کردی، دیدن خشک شدن دونه دونه‌ی برگ ها و جوونه هاشون عذابه محضه!

حالا ما براشون توی بالکن گلخونه ساخته بودیم و هر روز صبحا آب پاشیشون میکردیم که تا چند روز پیش دووم آورده بودن...ولی از هفته ی پیش یکی یکی شروع کردن به خشک شدن...فقط و فقط نخل خرمامون زنده موند و گیاه عنکبوتی(که البته تار پرت نمیکنه:)

به عنوان یک باغبون آپارتمانی، من از خرداد تا مهر با حسرت به گلدونا و دونه هام نگاه میکنم و آه میکشم!

و البته گوش میکنم به عموزاده‌ی ساکن تبریزم که از رشد عالی گل و گیاهاش توی تابستون حرف میزنه...

اصلا خیلی هم عالیه:)

مهرآ :) ۳ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان