(109)راز خلقت

این دختری که پشت این تریبون نشسته،

بله بله...دقیقا همین شخص...

دختری با تتوی دایناسور (البته تتوی چسبی آدامس خرسی:)

ایشون راز جهان خلقت...راز دنیای فانی رو کشف کرده!

 

یک کلام بگم:

"یک رنگی"

 

مفصلا توضیح بدم:

اگر یک رنگ باشی، رنگ آرامشِ خاطر رو به چشم میبینی و با تمام وجود لمس میکنی!

به عنوان شخصی که در به در به دنبال این آب حیات و چشمه‌ی جاودانگی، یعنی آرامش، بوده...

و البته به دنبال همین غایت، تمام انتخابات زندگیش خواسته و نخواسته به سمت این طیف آبی کشیده شده...

از لذت رسیدن به یک رنگی مطلق میخوام بگم بهتون!

آبی مطلق!

آبی سر تا پا!

آبی زمین تا سقف!

 

دیشب،

که طبیعتا مثل امشب نبود،

من پا کشون کشون خودمو به اتاقم رسوندم...

کیف لپتاپم رو پرت کردم روی تخت...

جاکلیدی و گوشی رو هم...

و بعد این اکسسوری لعنتی دور سر پیچم رو (شال)

و بعدم پالتوی پاییزه ام رو...

و همچنان کشون کشون رفتم که یه لیوان آب بخورم!

وقتی برگشتم و چراغ اتاق رو تازه روشن کردم،

تمام وجودم رو آرامش در بر گرفت...

 

چون چیزی رو به چشم میدیدم که به هم ریختگی نبود...

شلختگی نبود...

بلکه یک رنگی و در عین حال استتار بود!

 

پالتو و شال و کیف کوله‌ای همه به رنگ فیروزه‌ای خیلی ملایم بودن و رسما توی روتختی دقیقا به همون رنگ غرق شده بودن!

و حتی جاکلیدی و قاب گوشیم هم!

تماما یک رنگ شده بودن!

 

حسی داشت مثل همون حسی که به جنگل سر تا پا سبز نگاه کردن، میتونه درت ایجاد کنه!

مثل حسی که نگاه کردن به در هم حل شدن آسمون و دریا توی افق، میتونه درت ایجاد کنه!

حس یک رنگی...

مثل حسی که نگاه کردن به کوه های قهوه‌ای رنگِ بلند و استوار و به هم رسیدنشون در نهایت، میتونه درت ایجاد کنه!

 

و این راز خلقته...

راز جهان هستی!

و راز جهان فانی!

آرامش در یک رنگی:)

مهرآ :) ۲ نظر

(108)...مامان دوم

آرِن رو تو بغلم گرفتم و تازه گریه اش تموم شده،

سرشو چسبونده به سرم و زیر چشمی داره به ویدیویی که براشون گذاشتم نگاه میکنه...

 

سه قلو ها با هیجان دارن با آهنگی که پخش میشه میخونن و آیسان‌شون چشم از من برنمیداره تا تاییدم رو بگیره که داره درست میخونه...

 

محیا اونقدر آروم کلمات درس رو تکرار میکنه که خودش هم نمیشنوه صدای خودش رو ولی میدونم از همشون بهتر یادش گرفته...

 

دلسا یهو وسط خوندن میگه: آنتی من تورو خیلی دوست دارم...

 

و مهراد هم با چشمای اشکی نشسته که:

آنتی من تو رو دوست دارم، نمیرم کلاس اون یکی آنتی...

 

و من به نه تا بچه کوچولویی که کنارم نشستن و ایستادن نگاه میکنم که هر یکم یه بار، یکیشون به جای آنتی، مامان صدام میزنه...

 

و همچنان با ریتم آهنگ آرِن رو تکون میدم و تار های حنجره‌ام رو با نهایت قدرت به حرکت در میارم...

 

و البته سعی میکنم از خستگی نزنم زیر گریه:")

مهرآ :) ۱ نظر

(107)شریعتی...دکتر علی شریعتی!

وقتی بچه بودم، کتاب خوندن رو دوست داشتم...

کتاب مورد علاقه ام، نه کتاب های داستان کودک و نوجوان و نه کتاب های معمایی-ترسناک آر ال استاین و نه کتاب های هری پاتر بود!

من شیفته‌ی کتاب های "قصه های امیرعلی" بودم!

امیر علی نبویان...همون که توی رادیو هفت هم داستان هاش رو میخوند و خیلی بامزه و خفن بود!

نه یا ده ساله بودم وقتی که کتاب هاش رو میخوندم و باید بگم که کلماتش و بیانش، اصلا بیان ساده ای نبود!

من خوندن اون کتاب هارو طی بزرگ شدن کم کم یاد گرفتم...که این کلمات سنگین چطور تلفظ میشن؟ یا چه معنی ای دارن؟ یا کجا میتونم استفادشون کنم و چطور؟!

 

و بابا میگفت من همسن تو بودم کتاب های نویسنده های بزرگی رو میخوندم...احمد عزیزی، علی شریعتی و فلانی و بهمانی...

 

راست می گفت...به لطف علاقه‌ی عمو بزرگه، کتابخونه‌ای پر از کتاب های نویسنده‌های خفن دوران خودشون رو داشتن و البته کتاب های شعر جدید و قدیم و رمان‌های معروف داخلی و خارجی!

 

من بزرگتر شدم و علاقه‌ام به رمان ها بیشتر کشیده شد...

رمان های طولانی بی محتوا...از زندگی اعصاب خرد کن دوران راهنمایی و دبیرستان، رسما بهشون پناه میبردم!

البته بابا همیشه میگفت این رمان های بی محتوا چیزی بهت اضافه نمیکنن!

حتی اگر رمان هم دوست داری، بیا داستان های جلال آل احمد و نویسنده های این مدلی رو بخون!

نه که نمیخوندم ها...جلال میخوندم...صمد بهرنگی...جمال زاده...شعر هم میخوندم...ولی برای رهایی از افکار دردناک نوجوانی باز رو میآوردم به رمان های بی محتوا!

 

اون دوران که تموم شد، کتاب های مورد علاقه من هم یه مقدار هایی تغییر کرد!

دیگه رمان ایرانی که اصلا نمیتونستم بخونم...اشباع اشباع شده بودم!

به جاش لذت میبردم از خوندن کتاب‌های علمی...اروین د یالوم...استیون هاوکینگ مرحوم...کتاب های فلسفی...کتاب هایی که مرز باور و آگاهیت رو جابجا میکنن!

 

از کجا رسیدم به شریعتی؟

خیلی اتفاقی...یه تیکه از کتاب "جهان بینی"اش رو خوندم و حس کردم به طرز جالبی، میفهمم که چی میگه!

و کتاب "کویر"ش رو باز کردم و خوندم و دلم خواست شریعتی رو بگیرم و گردنش رو فشار بدم که چرا؟ چرا؟

چرا اینطوری نوشتی؟ چرا فقط بی هدف افکارت رو پشت سر هم روی برگه آوردی؟ چرا هدفت از نوشتن فقط تیکه انداختن به این و اون بوده؟

خلاصه که با نظرات و ایدئولوژی هاش، خب...به تفاهم نرسیدم!

ولی دلیل نمیشه کنار بذارمش...فعلا باهاش کلی کار دارم!

میخوام بخونمش...و میخوام باهاش مخالف باشم و بخونمش...و میخوام وسط مخالفت باهاش، صدای خودم رو پیدا کنم!

 

اونروز داشتیم با بابا حرف میزدیم و داشتم همین چیزها رو میگفتم بهش!

میدونین چی گفت؟

گفت خودم هم خوشم نمیاد از شریعتی!

بچه بودیم میخوندیم کتاب هاش رو و فکر میکردیم چقدر خفن و فهیم شدیم و چه کار بزرگی داریم میکنیم و خلاصه کلی حس خوب میگرفتیم!

ولی خب حقیقت چیز دیگه ایه...سیاست هاش رو اصلا نمیپسندم...مضخرف بوده!

ولی تو بخون...خوبه...خوب مینوشته!

 

و من...

حقیقتا...

دلم خواست سرم رو بکوبم توی دیوار...

و نه از دست شریعتی:)

مهرآ :) ۰ نظر

(106)به بچه های کوچولو سلام برسون

بچه ها...بچه های کوچولو...

دیدین چقدر شیرین و قشنگ و تو دل برو ان؟

همچنین خنده های گوگولی دارن و دندونای تازه دراومده؟

چشم های درشت و لپ های قرمز؟

 

میخوام بهتون هشدار بدم...

که گول این قشنگیاشون رو نخورین!

همینا دو روز دیگه دندوناشون کامل میشه، چنگاشون بلند میشه، صداشون بلند میشه و قدرت رفتن رو اعصابشون هم به درجات والایی میرسه....

 

اینو کسی داره میگه که پایه‌ی سرگرم کردن بچه های ریزه میزه زیر پنج سال بوده...و هست البته!!

ولی خب من دیگه کلی تجربه پیدا کردم...حناشون برام رسما با آویشن و پونه فرقی نداره...بی رنگه بی رنگه!

 

حالا با این توصیفات...فکر کنین تیچر زبان بچه های کوچولو هم شده باشین!

اصلا میتونین تصور کنین؟

هشت نه تا بچه چهار پنج ساله شر و شیطون!

که توی کلاس زبان انگلیسی، زبان نفهم به حساب میان!

و یه ریز جیغ میزنن و موهای همدیگه رو میکشن و روی میز میپرن و زیر میز گریه میکنن!

و یه تعدادی دنبال هم در حال دویدن و یه تعداد دیگه سر اسباب بازی هاشون دارن دعوا میکنن!

جهنمی محسوب برای خودش!

 

و اینجانب، با افتخار اعلام میکنه که تونست آتیش این جهنم رو خاموش کنه و شیاطینش رو رام کنه!

اونقدر رام، که جلسه دوم همه با ذوق باهام سلام کردن و با بغل خداحافظی!

و جلسه سوم، من دیگه توی نقاشی هاشون ورود کردم!!

 

خلاصه که، بنده، خیلی مفتخر هستم به داشتن این قدرت های ماورائی...بله دیگه:)

 

پی اس:

به استاد میگم اجازه هست ده دیقه زودتر برم برسم به کلاسم؟

میگه کلاس چی؟

میگم معلم زبانم!

میگه شاگردات سال چندمی اند؟

با دست تا یکم بالای زانوم رو نشونش میدم و میگم اینقدری!

میخنده و میگه باشه برو...از طرف من به بچه های کوچولو سلام برسون:)

مهرآ :) ۰ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان