(85) و هیچ چیز آنطور که باید پیش نرفت!

امروز قرار بود اینطور پیش برم که:

تا صبح بیوشیمی بخونم>صبح بدو بدو برم سر کلاس استاد فلانی>بدو بدو برگردم خونه>بیوشیمی دوره کنم>امتحان بیوشیمی رو بدم بره> یکم استراحت کنم>برم سر کلاس آز بیوشیمی>بدو بدو برگردم برم سر کار>تا شب هم یکم ویراستاری هامو انجام بدم!

 

ولی میدونین چی شد؟ باد شد، خاک شد...گرد و غبار به شدت غلیظی کل شهر رو گرفت اونقدری که ساختمون های اونطرف خیابون محو شدن!

شهر تعطیل شد...

بدن من هم همینطور!

لامصب کل سیستمش بهم ریخت...سرگیجه، تهوع، سرفه سرفه سرفه و در نهایت حساسیت پوستی شدید به خاک و کهیر و اینا!

یه دونه آنتی هیستامین پیل افکن هم ضربه ی نهایی رو زد و دیگه غش کردم تا صبح:)

برنامه عوض شد...

کلاس کنسل شد>آزمایشگاه کنسل شد>فقط امتحان موند!

منم صبح پاشدم و با گیجی درس هارو دوره کردم و آماده ی نبرد شدم با بیوشیمی!

که همین الان از پشت صحنه اطلاع دادن به دلیل قطعی گسترده ی اینترنت، امتحان هم به یه روز دیگه منتقل شد!

همه ی این ها منو به این نقطه رسونده که پا روی پا انداختم و کتاب جدیدم روی میز منتظره تا دکمه ی انتشار رو بزنم و برم سراغش...

و در حالی که دارم از پنجره به هوای خاکی رنگ و مات مون نگاه میکنم، ذهنم در عجبه که اصلا ما چرا اینقدر سخت برنامه میریزیم وقتی که دنیای عزیزم ایستاده تا هی هی سورپرایزمون کنه؟!:)

 

پی اس: به دوست مذکور پیام دادم بالاخره! و از کرده ی خود خرسندم:]

 

مهرآ :) ۱ نظر

(84) یه دلم میگه...

چند وقت پیش پیج یکی از رفقای قدیمی رو پیدا کردم که چند سالی بود باهاش صحبت نکرده بودم...

فالوش کردم و فالو کرد...

هربار استوری میذاره، دست و دلم میره که بهش پیام بدم...حالشو بپرسم...دو کلام حرف بزنیم باهم...

بعد میگم نکنه دوست نداشته باشه؟ نکنه مزاحمش شم؟ نکنه دلش نخواد باهام حرف بزنه؟!!:(

حالا این که من خود درگیری دارم و با وجود اینکه دلم براش تنگ شده، شک دارم بهش پیام بدم‌ یا نه یه قضیه است!

قضیه ی دیگه دلیلیه که دیگه با هم حرف نزدیم...

ایشون با یکی از دوستای من توی یه رابطه ای رفته بودن...که حس میکنم خودشونم نمیدونستن چی به چیه واقعا!

بعد اون دوست عزیز، بعد از یه مدتی جو گرفته بودش و دعوا با من و اون که شما اجازه ندارین با هم حرف بزنین و حتما یه چیزی بینتون هست و...من میدووونم و اینا!

حالا هر چی من میگفتم بابا تو که دوست چندین ساله ی منی و منو میشناسی... من اصلا علاقه ای به این روابط بچگانه ندارم!

اونم که دوست خوب من بوده و بعدش تو تصرفش کردی!

چه رابطه ای؟ چه کشکی؟!!

خلاصه‌...قانع نشد و ما هم برای راحتی اوشون، تعهد نامه ی قطع ارتباط امضاء کردیم!

 

زمان گذشت و اون زوج شیفته، کات کردن به قول خودشون!

یه مدت بعد رفیق گرامی پیام داد و تقریبا به حالت قبلی برگشتیم!

حالا اون شهر دیگه ای بود و ذاتا امکان دیدار نبود...ولی باز حال همو میپرسیدیم...حرفی چیزی داشتیم، هم غر میشدیم برای هم...برای قضیه هایی که برامون پیش میومد، راه حل پیدا میکردیم با هم...اینقدر هم این بشر شیرین و با شخصیت بود که!

البته بعد تر متوجه شدم چون رابطمون رفاقت خالص بوده اینطور بوده و برای دوست دختراش همچین هم دوست داشتنی نبوده!

 

رفت تا آخرین باری که باهاش صحبت کردم...

یه روز کارش داشتم و دیدم پیجشو پیدا نمیکنم!

بهش پیام دادم که چی شده باز؟ اوشون برگشته که باز من واجب الحذف شدم؟

گفت که نه بابا یکی از بچه ها افتاده تو پیج من و داره برای دخترای پیجم مزاحمت ایجاد میکنه...به تو گیر نداده؟

گفتم نه...

گفت خب خوبه...حالا فعلا همه رو حذف کردم از توی پیجم تا آبا از آسیاب بیوفته!

 

و این شد که دیگه تمام شد!

 

حالا بعد از سالها....نمیدونم بهش پیام بدم؟ ندم؟

گیر کردم بین این دل و اون دلم:)

 

مهرآ :) ۱ نظر

(83)درخت توت و از این حرفا

دیدین یه حرفایی همچین میره تو مخ و درنمیاد؟

یه جمله ای رفته و در نمیاد...

یعنی اکو میشه...با صدای خود عمو اکو میشه که:

"دخترا مثل گل رز ان...از یه سنی به بعد هم پژمرده میشن و دیگه کسی طرفشون نمیره...نباید صبر کنی تا پژمرده شی!"

شاید بگین چرا عموم باید بشینه جلوم و اینقدر راحت بهم توهین کنه!

شاید هم عموهاتون مثل عموی بنده ان و از این حرفا زیاد شنیدین و دیگه براتون تعجب برانگیز نیست!

خلاصه عرض کنم خدمتتون که...دلیل موجه عمو برای ارائه ی نصیحت های گل و بلبلش، موضوعیه که قبلا توی پست "غرق عمد" بهش اشاره کردم!

ازدواج دو عموزاده...در یک روز و یک زمان!

عمو معتقده که عمو زاده کوچیکه،کار صحیحی کرده که هنوز بیست ساله نشده ازدواج کرده و ما هم باید ازش درس بگیریم و هنوز غوره نشده ازدواج کنیم!

چرا؟ چون خودش مثل اون یکی عموزاده در سن سی و خورده ای سالگی با همکارش ازدواج کرده و احتمالا همچین راضی نبوده و نیست!

نگم براتون که چی گفتم و چطور ازش خواستم که انتخاب کی و چطور بودن این مسئله ی مهم رو به عهده ی خودم و خانوادم بذاره و دیگه دخالت نکنه!

فقط بگم که جمله اش مدت زیادی تو ذهنم چرخ میزد!

و دائم از خودم میپرسیدم که اگر من "رز" نیستم پس چی ام؟

و باید بگم که اگر گل رز بودن به معنای "ناناز و آرایش کرده بودن و حاضر و آماده منتظر شوهر نشستن" باشه، من قطعا رز نیستم و اینو قشنگ همه میدونن!

پس باید میفهمیدم که چی ام!

مامان میگفت حرص نخور...تو آدمی...نیاز نداری یه گیاه پیدا کنی تا خودت رو باهاش توصیف کنی!

ولی من فقط دنبال یه جواب بودم...یه سرپوش روی کوزه ای که میخواستم روح معلقِ اون جمله رو توش گیر بندازم!

و بعد از کلی بالاخره پیدا کردم!

من "درخت توت" ام...

یه درخت قوی با برگ های سبز و بزرگ و با ظرافت...

و کلی شباهت های دیگه بین من و این درخت که شخصیه و نمیگم بهتون:)

 

حالا کلید اسرار این قسمت چیه؟

اینه که زمانه عوض شده...و الان دیگه هرکس صاحب اختیار زندگی خودشه...و اگر کسی فکر میکنه نیست، امیدوارم یه روز اینقدر قوی بشه که بتونه بلند شه و برای خودش و زندگیش بجنگه!

و همچنین امیدوارم خاله ها و عمو ها و عمه ها و دایی ها متوجه بشن که اجازه ندارن برای بچه ی یکی دیگه تصمیم بگیرن:)

 

مهرآ :) ۱ نظر

(82)باغبون آپارتمانی، نقل میکنه🎤

هووم...میدونین دلیل اینکه بالاخره اعتماد بنفس نوشتن درباره باغبونی هامو پیدا کردم چیه؟

کدو تنبل...رسماً موفق شدیم بوته ی کدوتنبلی پرورش بدیم که کدو میده! کدوی واقعی...عکسشو آپلود کنم؟ 

یاد این والدینی افتادم که همش میخوان عکس بچه هاشونو به بقیه نشون بدن:))) 

به هر حال...از کجا ادامه بدم حکایتمو؟

 

قبل از اینکه شروع کنم یه فان فکت درباره ی کدو بگم؟

بوته ی کدو تا وقتی شرایطش ثابت و  محکم نباشه کدو نمیده...

یعنی رشد میکنه،گل میده، قد میکشه...ولی تا وقتی مطمئن نباشه که کدویی که قراره درست کنه، یه جایی داره که بهش تکیه کنه یا یه سطح صاف و ثابتی که روش رشد کنه و آسیب نبینه، جوونه های کدویی نمیده!

کاش همه ی آدما هم اینقدر برای کدوهای آیندشون(یا آینده ی کدوهاشون:) به فکر بودن!

 

داشتم میگفتم!

اون زمانی که منِ بچه دیگه باغچه نداشتم، عموم اینا یه باغچه داشتن که زنعمو توش نعنا و ریحون و تربچه میکاشت...یعنی از دلایلی که میرفتم خونشون چیدن تربچه بود! شایدم برداشتن تربچه؟!

ولی من هیچی نمیتونستم بکارم...همشون خراب میشدن...نهایت اگر چیزی میکاشتم و جوونه میزد، ده سانت نشده با کله سقوط کرده و خشک میشد...

 

مامان همیشه میگفت بابات دستش سبزه...

(پاپ آپ: انیمیشن حماسه رو دیدین؟ کاری که ملکه ی جنگلشون میتونست انجام بده به نظرم قشنگ ترین توصیف از دست سبز بود!)

البته من که ندیده بودم بابا چیزی بکاره! فقط میدونستم نخل خونه ی پدربزرگ اینا که اتفاقا هر سال بار خیلی خوبی هم داشت رو، بابا یکی دو سالی قبل از تولد من کاشته بوده...وقتی که نخله خیلی کوچیک بوده!

همچنین...مامان میگفت مادربزرگت هم دستش سبز بود...تعریف میکرد که تو باغچشون همیشه چیزای قابل خوردن پیدا میشد:)

میگفت مادربزرگ اینا تاک داشتن...توی این شهری که جهنمه!! و انگار براش چهار چوبی افقی نصب کرده بودن که تاک همشو گرفته بوده و سایبون یه بخش نسبتا خوبی از حیاطشون بوده...

 

بعد تر فهمیدم دست سبز فقط به شدت علاقه ات به گیاه ها مربوطه...

نه اون علاقه ای که من وقتی بچه بودم داشتم!

که دلم میخواست یه دونه ی لوبیا بکارم و طی یه هفته پرتقال برداشت کنم!

یا واقع گرایانه تر...لوبیا بکارم و هفته بعد با دو کیلو لوبیای برداشت شده آش نذری درست کنم^^

دست سبز یعنی هر دونه رو بشناسی...بدونی چطور باید آماده اش کنی...چکار کنی که ریشه بده...کجا بکاریش که رشد کنه...آفتاب که سوزان میشه براش سایبون بسازی...طوفان که میشه نذاری جریان باد خمش کنه...بهش آب بدی، کود بدی، عشق بدی...

و بعد...دیگه فقط هیچ انتظاری ازش نداشته باشی و در عین حال بهش اعتماد داشته باشی و ازش ناامید نشی!

نخندین ها...جدی میگم!

مثلا من یه گردو داشتم که وقتی دراومد خیلی قوی بود...آخرای اسفند تمام برگاش خشک شد و ریخت...ما به اون یه شاخه ی خشک هم چنان آب میدادیم و همه چی...و الان دوباره جوونه داده از کنارش:)

 

خلاصه که...باغبونی درس زندگیه!

این رو داشته باشد...تا بعد🌿

مهرآ :) ۲ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان