(43)سومین خانه:)))

یادمه چند وقت پیش BoBo یه پستی گذاشته بود با این موضوع که "فکر میکنید تا کی تو وبلاگستان میمونید و اصلا هدفتون چیه از وبلاگ نویسی"

یکم که فکر کردم دیدم اون لحظه ای که من تصمیم به درست کردن وبلاگ گرفتم،اصلا هدفی نبود...
تصمیم گرفتم درستش کنم...
تو گوگل زدم"ساخت وبلاگ"...
و اولین صفحه ای که اومد صفحه ی بیان بود...
واسه اسمش،رو چند تا کاغذ کوچیک، چند تا اسم نوشتم و قرعه بنام "پاییز پر رنگ" دراومد...
بقیه چیزاش هم به همین منوال،بداهه،نوشتم و انتخاب کردم...
خلاصه که خیلی الکی الکی اینجانب بلاگر متولد شد!

یه سری وبلاگارو که دیدم و خوندم،تصمیم گرفتم پست غمگین ننویسم...
غمگین نوشتن به مراتب برای من خیلی راحت تر از عادی یا طنز نوشتن بود...
ولی جُورِ کم و زیاد شدن سروتونینِ خونِ منو که بقیه نباید بِکِشن..
پس تصمیم گرفتم "خوشحال" بنویسم...

حالا اینکه بعدش چی شد و بقیه نوشته هامو دوست داشتن یا نداشتن و خوشحال نوشتم یا نتونستم،بماند...چون خودم نمیتونم نظری بدم راجع بهش...
اما اینو میدونم که اینجا و آدمای تقریبا مجازیش،الآن،شدن خانواده ی سومِ من(بعده family و مدرسه و اینا:))
که الحق از خانواده ی دوّمَم خیلی بیشتر دوسشون دارم:دی

با تچکر ازخانواده سوم بابت بودنشون:)

1+منظورم از بودن اینه که منبع انرژی مثبت اند تو زندگیِ مجازی و حتی غیر مجازیِ من...

2+ما از امتحانیم و به امتحان باز میگردیم:|به همین سبب،احتمالا تا دو سه هفته ممنوع الپستیم...ولی در موارد دیگه در خدمتیم:)

3+باشد که در امتحانات رستگار شویم...

4+میگم این دوستان چینی و آلمانی و کلا خارجکی ها چطوری اینجا رو میخونن به نظرتون؟!اصن بسی سواله واسم!:دی
مهرآ :) ۵ نظر

(42)مرگ پاییز و تولد خورشید:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مهرآ :)

(41)اقیانوسِ "او"....اقیانوسِ"آسمان"

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مهرآ :)

(40)تو باروون که رفتیم:)))

یه خانواده شدیدا پایه

همخوانی با آهنگای سینا حجازی

هوای یخ و بارون و زمینای پره آبِ پارک

جیغ و داد و لیز خوردن روی سرسره های خیس

...

عشق ترین لحظه های دنیارو میسازه:)


+:ساعت یازده و پنجاه و سه دیقه ی نیمه شب بود، جلوی بوفه ایستاده بودیم،

یه دختری اومد گفت:ببخشید عاقا بیسکوییت خواستم:|

داشتم میخندیدم که خب چیکارت کنه که بیسکوییت خواستی خب!

بعد یهو دو-سه تا پسر از اونطرف اومدن و یکیشون بلند گفت:سلااام عشششقم!!!

بعد همین "بیسکوییت خواستم" عه دویید رفت تو بغلش!

بعد من:/

بازم من:\

هم چنان من:|

اضافه نوشت:عاقا لازم به ذکره که...باید پسره رو میدیدییین:دی(البته از دور برد پیت!! بودا...شاید از نزدیک درپیت میبود مثلا!!:)

مهرآ :) ۱۳ نظر

(39)اولین بارون خفن طور:)

شهرمون خیسه خیس شده...

از صبح زود که بنده در خواب پادشاهی به سر میبردم،

تا همین الان،البته به گفته ی هواشناسی تا فردا عصر،شرشر داره میباره:)


خاطره نوشت:بچه که بودم یه همسایه داشتیم فامیلش جُرجُر بود...

بعد منه طفلونک هر وقت بارون میبارید میخوندم:

بارون میاد شر شر

پشت خونه ی جُرجُر

جُرجُر عروسی داره

دُمِ خروسی داره:دی


فی الفور نوشت:همین الان یهویی عمو اینا اومدن خونمون و نهارو دور همیم!آی خوشم میاد ازین دورهمی های یهویی:))

مهرآ :) ۵ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان