(135) تصادف پیش از نمایش پس از نمایش!🚔💥

بلیط هارو گرفته بودیم و من حاضر و آماده که بریم سمت تالار آفتاب... نمایش مورد نظر اسمش "پس از نمایش" بود که مثل اینکه بین دو تا از شخصیت‌های نمایش‌های قدیمی‌تر برایان فریل یه سری قضایا و مکالمه‌هایی شکل گرفته!

*ندیدمش هنوز پس نمیتونم بگم واقعا چطوره! یا اصلا قضیه‌اش چیه!*

بعد از اینکه همه آماده شدن و بدو بدو رفتیم که بریم، لیترالی سیزده خیابون اونطرف‌تر از خونه، داشتیم از چهارراه‌ رد می‌شدیم که یه ماشین با سرعت خیلی بالاتر از ظرفیت خیابون مذکور بدون اینکه ایست کنه مستقیم و از سمت راست اومد سمتمون...

*اگه حوصله داشتین، ادامه دارد...*:)

مهرآ :) ادامه مطلب ۰ نظر

(134) ساعت خراب

نور خورشید دم ظهر اتاق‌و روشن کرده و من از پشت پرده اشکی که از خستگی توی چشمام جمع‌شده به پنجره نگاه می‌کنم.

یکم قبل، حدود ساعت هشت، صبحانه‌ی مدل "استودیو گیبلی" یا دقیق تر بگم شبیه "قلعه متحرک هاول" برای کل خانواده درست کردم و بیدار باش اجباری دادم.

یکم قبلش، حدود ساعت شیش، رفتم سمت پارک ساحلی برای پیاده‌روی... چونکه از هشت که بگذره شدت آفتاب هرچیز جنبده‌ای رو می‌سوزونه!

یکم قبل‌ترش، حدود ساعت پنج و زیر نور لطیف خورشید تازه طلوع کرده، سریالی که دیروز فصل آخرش رو دانلود کرده بودم، تمام کردم!

و خب اینکه برای تموم کردنش شب‌بیداری کشیدم، اونقدر عیانه که چه حاجت به بیانه!!

و این چرخه‌ بهم‌ریخته و ساعت خراب، حس و حال این روزارو عجیب کرده!

اما تنها راه نجات از این بی نظمی مطلق چی میتونه باشه؟

 

پی اس: خواهر وسطی میگه این سندروم "دانشگاه داره شروع میشه و دیگه نمیتونم شب بیدار بمونم، پس بذار تا جا داره از این روزای آخر تابستون استفاده کنم" هست!

خودشم دچارش شده!

مهرآ :) ۱ نظر

(133)منم همینطور، هاروکی...منم همینطور!

این سالی که هنوز در جریانه، همین سال 2024 که نمیدونم به چه سرعتی داره میگذره!

درباره‌اش میتونم بگم که:

تمام انرژی‌ مطالعه امسالم رو اختصاص دادم به ادبیات ژاپن.

کافکا در کرانه رو خوندم و توی سرم با تم انیمه‌های میازاکی تصورش کردم. شهر گربه‌ها رو توی جایی شبیه spirited away دیدم و خوندم.

معجزه‌های مغازه‌ی نامیا واقعا به نظرم جالب اومد... کتابخانه موریساکامی... در کتابخانه پیدایش میکنی...خانه‌ای که در آن مرده بودم...

همه‌ی اینها انگار توی دنیای متفاوتی شکل گرفته بودن...انگار که ژاپن، توی دنیایی متفاوت از جایی که ما و خیلی‌های دیگه هستیم، قرار داره!

نه فقط فرهنگ و اعتقاداتشون برام جذاب بود، بلکه این حجمی که به این سبک از اعتقادات و به این جادوی در جریان توی زندگی‌هاشون باور دارن، باعث میشد بخوام هنوز و هنوز توی این دنیا بمونم و ترکش نکنم!

و البته نگم که توی بد ترین شرایط ممکن کتاب سوکورو تازاکی بی رنگ رو خوندم و در حالی شرایط مشابهی رو توی زندگیم داشتم تجربه میکردم، این احساسات سنگین، زمان استراحت و مطالعه‌ام رو هم درگیر خودش کرده بود!

 

همه‌ی اینهارو گفتم تا برسم به اینجا...

الان دارم کم کم کتاب ترجمه انگلیسی جنگل‌های نروژی رو میخونم و باید بگم هنوز اونقدر اول‌هاشم که نمیدونم داستان کتاب چیه و مسیرش از چه قراره!

ولی این جمله‌اش رو اونقدر درک کردم که دلم میخواد هاروکی موراکامی رو بغل کنم و بگم:

منم همینطور، هاروکی...منم همینطور!

یه جای کتاب میگه که:

If I relaxed my body now, I'd fall apart. I've always lived like this, and it's the only way I know how to go on living.

و میشه اینطور گفتش که:

"اگر الان بدنم رو ریلکس کنم، فرومیریزم.

من همیشه همینطور زندگی کردم و این تنها روشی هست که میدونم چطور به زندگیم ادامه بدم!"

 

و وقتی این جمله رو خوندم، واقعا قلبم احساسش کرد.

و احتمال میدم شما هم به روش خودتون اینو درک کنید...

این فشار و استرسی که خودمون به خودمون وارد میکنیم و اونقدر این پروسه رو ادامه میدیم تا بدنمون بهش معتاد بشه و دیگه نتونه بدون اون به فعالیت نرمال خودش ادامه بده!

و من به شخصه، هیچ نمیدونم چطور میشه از این اعتیاد نجات پیدا کرد و روزهایی رو هم بدون استرس گذروند!

چون دقیقا اگر این استرس رو از روی خودم بردارم، فرومیپاشم و دیگه نمیتونم تیکه‌های وجودمو به یه شکل واحد دور هم جمع کنم!

و این فقط خیلی عجیبه که ببینی آدم‌های دیگه‌ای هم هستن که چنین مشکلی رو دارن!

مهرآ :) ۰ نظر

(132)اشکهایم کو، سهراب؟

طلاق چیز عجیبیه!

وقتی یکی ازدواج میکنه، تو علی‌رغم هر احساسی که به فرد تازه وارد داری، باهاش دست میدی و پیمان صلح می‌بندی تا خدای ناکرده اون فرد خودی رو ناراحت نکنی!

 

بعد یهو بعد از یه تایم اندکی، یکی زنگ میزنه و میگه: فلانی داره از اون تازه وارد جدا میشه، پیمان صلحتونو(که تو دنیای مدرن بهش میگن: فالوی اینستا) پس بگیرید!

 

قبل از اینکه ادامه بدم نیازه بگم که: من با طرف واقعا پیمان صلح عصر قجری بسته بودم و از این ارتباطات لوس مجازی فراری‌ام!

 

حالا میدونید چرا دارم از این ماجرا مینویسم؟ چون درباره‌ی ازدواج این دو گل نشکفنه هم یه پست گذاشته بودم!

امشب داشتم دنبال اون پست میگشتم... رفتم عقب... عقب‌تر... عقب‌تر...و عقب‌تر...

این وسط نوشته‌هایی رو دیدم که فکر میکردم قرن‌ها پیش نوشته شده بودن!

اتفاقاتی بهم یادآوری شد که خیلی خیلی دور به نظر میرسید و من هنوز به پست مورد نظرم نرسیده بودم!

 

یه لحظه انگار که بهم شوک وارد شد...

وقتی همه گفتن اینا چهارساله ازدواج کردن، به نظرم زیاد نیومد...خب چهار ساله...زیادم نبوده... وقتی خاطراتی که تو این سالها از سر گذروندم رو خوندم فهمیدم که چهارسال، میتونه یه عمر باشه!

بغض کردم...ولی اشک نریختم...و شاید بعدها بهتون‌گفتم که چرا اشکی نیست و چرا چشمهام برای گفتن این داستان خشکه خشکه!

 

خلاصه که، اونقدر عقب رفتم تا رسیدم به "این‌پست" شماره 76... باور کردنی نیست... میدونین این یعنی چی؟ یعنی فاصله این چهارسال به اندازه‌ی نصف مطالب وبلاگم بوده!!

 

سرتونو به درد نیارم...

فقط اومدم بگم که کرک و پرهایم ریخته ولی خب همچنان اشکی نیست که بریزه!

 

*پی اس: عنوانو که زدم یهو دلم خواست با یکی که اسمش سهرابه دوست بشم!

کجایی سهراب؟؟:)

مهرآ :) ۰ نظر
یکی بود....هیچکس نبود..!
یه جهان خاکستری بود و یه دخترک ...
که همه آرزوش این بود که دنیاشو رنگی کنه...
دوست داشت دور خودش بچرخه...
و بخنده...
و زندگی کنه...
حالا این شما...و اینم وبلاگ دخترکی...
که شعرهاش انعکاس احساسشه...

+این نوشته ها مثل بچه های من میمونن! لطفا کپی نکنین حتی با ذکر منبع:)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان